سال نو

از بهر مشق عشق،

هر سال دفتری است

و هر روز،

برگی است تا نخورده از آن دفتر قشنگ.

-آن روی صفحه شب-

آموزگار عشق،

- با دست مهربان-

هر صبحدم ورقی تازه می‌زند.

هر روز ما و يك ورق و دسته‌ای مداد

با يک تراش و چند غلط گير و پاک کن،

تا ما بر آن ورق چه نگاریم روز نو،

تا ما چگونه دفتر نو را به سال نو!

محمّد علی مشایخی (نافذ) بهار 79

.

جهاد تبیین

«جهاد تبیین»

سلام ما به تو ای اسوة النسـا! زینب!
خبـــرگزار شهیـــدان کربــلا! زینب!

به کارزار سخن کار شــــام کردی زار
چنان که آتشی افتد به خِرمنی از خار

خطابه‌ی تو در آن بزمگاه شیطانی
ز رزم بود فراتر، فضاست طوفانی!

مگر علی است دوباره پدید آمده است؟!
که با فصاحت و قول سَدید آمده است؟!

مگر امیر کلام است خطبه می‌خواند؟
که آسمان و زمین را به ندبه راند؟

جهان ندیده زنی را چنین حَماسه کند
که شجع و سجع به فریاد استغاثه کند

بر این نمط چو تو را ساعتی مجال افتد
به چنگ شیر تو روباه بد سِـگال افتد

یزید بی خِرد از این حَماسه رسوا شد
پَلَشت آبروی ظاهری ش پیدا شد

ز تنـگ آمدنش در میان رجَز می‌خواند
به سوی وادی بی‌حرمتی فرس می‌راند

به خیـزران به لبان ذبیــح چَک می‌زد
به زخم های دل خستگان نمک می‌زد

خیال خام ظفر بود و خبط و خرمستی
ولی نماند ز خـرگـاه هیچ جـز پسـتی

زنی به وسعت تاریخ مرد میدان بود
و نیز حضرت سجّـاد برگ ریزان بود

کلام «نـافـذ» سجّـــاد کـرد کارستــان
و آن خطابه ی زینب که بود مطلع آن

مگر که مهر سما پشت ابر می‌ماند؟!
مگر همیشه ستمگر سِتبر می‌ماند؟!

محمدعلی مشایخی(نافذ)_ آذرماه ۱۴۰۱ شمسی

عینک دودی

عینک دودی

«عینک دودی»

چندگاهی است تو را رهزن دین می‌بینم
روی پـیـشـانی تـو آنـهـمه چـیـن می‌بینم

آسـمان تو در اندیشه‌ی مـا آبی بود
لیک امروز، غباری و غمین می‌بینم

رنگها در بر چشمان تو از نیرنگ است
پشت دیـوار، کمان دار کمیـن می‌بینم

نکند پیروی از بوق شیاطین کردی
که تو را با زغنِ باغ قرین می‌بینم.

عینک دودی تو داده‌ی دجالان است
خر دجّال به تحمیق تو زین می‌بینم

جـابـجـا مـی‌کـنــد او زشـتــی و زیــبــایـی را
این شرنگی است که با شهد عجین می‌بینم

دشمن از راه هنر ذهن تو را می‌بندد
هـنـر مبـتـذل‌اش را بـزکیـن می‌بینم

خواهی آزاد شوی، عینک خود را بردار
تا ببینـی که تـو را دوست‌ترین می‌بینم


محمدعلی مشایخی (نافذ)
آبان ماه ۱۴۰۱ شمسی

نگین گلپایگان

با کسب اجازه از محضر جناب استاد، با اندکی دخل و تصرف


به نام خدا


سلام


امروز بیستم شهریور ماه هنگام پیاده روی در بلوار امام رضا (ع)، آخرین پرتوهای خورشید بر درختان سرسبز کناره های این گذرگاه می تابید و مناظری بدیع می آفرید. کودکان و نوجوانان دوچرخه سوار با لبخندی ناشی از نشاط و شادکامی دیگران را محو تماشای خودشان می کردند. تحت تأثیر اینهمه زیبایی طبیعت قرار گرفتم و بالبداهه اشعار زیر را سرودم:

دشت زیبای گلپایگان را
چون بهشت برین می شناسم

مردم این دیار کهن را
پیرو علم و دین می شناسم

خادمان چنین مردمی را
بر جواهر نگین می شناسم

بهر ایشان ز درگاه یزدان
شادکامی قرین می شناسم

دوستداران این سرزمین را
بهتر از انگبین می شناسم

ناسپاسان و حق ناشناسان
اندکند و غمین می شناسم

از خدا کن طلب علم و عرفان
«جعفری» را کمین می شناسم

علی اکبر جعفری- بیستم شهریور ۱۴۰۱ شمسی



«نگین گلپایگان»

چگونه فخر کند یا چه مایه ناز کند؟
کسی که روزی او بوده نازنین دیدن

هزار شکر که دیده است دست افسونگر
ریاضیات ریاضت در آستین دیدن

ز باغ هندسه اش جبر عاشقی چیدن
مثلثات مناجات بر جبین دیدن

کسی که دیده ثمرهای شاخه ها به بهار
و نوبرانه فراوان به فرودین دیدن

منی که دیده ام و چیده ام، ندانستم
چه فرصتی بُده ایمان راستین دیدن!

به مهربانی خود او چگونه تاب آرد!؟
به ناسپاسی من، بنده را غمین دیدن؟

خوش آن نگاه که بیند چُنان بهشت برین
به دشت خطّه ی گلپایگان چُنین دیدن

بر آن دیار کهن جمله دوستداران را
به قلب پاک، به از شهد و انگبین دیدن!

در آن حریم صفا هست گوهری تابان
که از علایق او بوده علم و دین دیدن

همو که بوده بر آئین «جعغری» راهی
رها ز دغدغه ی داغ آن و این دیدن

از آنکه «نافذ» شهرم، مراست توفیقی
که در جوامع فرزانگان نگین‌ دیدن

برای گوهر تابنده آرزوست مرا
که در دو دایره با عاشقی قرین دیدن

محمّدعلی مشایخی (نافذ)- آبان ماه ۱۴۰۱ شمسی


پاسخ به سروده ی خاطره خطیر زندگیم، عاشق ترین معلمی که افتخار درک محضرش را داشته ام، جناب استاد علی اکبر جعفری

مفتخرم که در دوره دوم متوسطه رشته ریاضی شهرستان گلپایگان -بین سالهای ۱۳۵۳ تا ۱۳۵۶- همواره یکی از سه شاگرد اول کلاس های استثنایی ایشان بوده ام.

ایمان و شرافت این سرمایه ملی از گزند بهره برداری سیاست بازان بی ایمان در امان باد.

ذبح عظیم

«ذبح عظیم»

گر بگردید در زمین و زمان
و بـکـاویـد بـا تـمـام تــوان

سنجه ها آورید از هر سان
و بسنـجـیـد بـا دقـایــق آن

قصه‌ی عاشقان نامی را
باز خــوانیــد از زبـان بِهان

از نظامی به خسرو و شیرین
یا ز جامـــیّ و در بهـــارستان

نیست عشقی چو شاهکار حسین
زانــکــه تاریــخ از اوســت در هیجان

قصّه‌ی کوهکن، کهن گردد
هست ذبح عظیم در فوران

عاشقی را حسین معنا کرد
حُـبّـهُ خَـیـرُ کَـیـلِ و الـمـیزان

در مقام فنا مقام رضاست
صـارَ ثـارُاللهَ اَجـرهُ رِضــوان

هرچه داری اگر به عشق دهی
کافِــرم گـر جــوی کنی خُسران

داد مردانه هرچه داشت حسین
در ره عـشـق حـضـرت سبـحـان

سخت «نافذ» شده دِماء و دمش
با حسین زندگی است در جریان

اربعین می رود که بگشاید
راه ظـاهـر شـد امـام زمان


محمّدعلی مشایخی(نافذ)- مهرماه ۱۴۰۱ شمسی

گنجشک آتشنشان

نمایش در آپارات

«گنجشک آتشنشان»

بود گنجشـــکی در ایّاب و ذَهاب

سطل سطل از چشمه ای می بُرد آب

سطل منقــــارش به گاه بازگشت

داشت از هُــــرم لهیـــــبی بازتاب

جثّـــه له له می زد و بی تاب بود

لیک بود آتش نشــــان، پا در رکاب

سعی می فرمود، سعی هــــاجری

بی تکلّف، بی توقّف، با شتـــــــاب

آتشی در جنــگلی افتــــاده بود

کِان بد او را سایه ساری ز آفتــاب

همگنان گفتند کاین تمهید چیست؟

وسعت آتش کجا و این نــــم آب؟

گفت می دانم، ولیکن منطقی است

در پس ای جهـــدهای ناصــــواب!

پاســــــخی داریم در روز حساب

این که کوشیــدیم قدر توش و تاب

محمّد علی مشایخی (نافذ) – آبان ماه 1391


گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شدو برمی گشت !

پرسیدند :چه می کنی ؟

پاسخ داد :در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم ...

گفتند :حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است و این آب فایده ای ندارد

گفت :...شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ،اما آن هنگام که خداوند می پرسد :زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی ؟پاسخ میدهم :هر آنچه از من بر می آمد !!!!!

گِیدَه

«گِیدَه»


آدم اســــــتادِ گنو از گیده...............مُرشِــدِ رادِ گنو از گیده

تیــــله‌ی نـازه‌ی اِمرو رویی............شاخ شمشادِ گنو از گیده

سینه باید بُ مثِِ دشت وِسیع.........دشـت، آبادِ گنو از گیده

قول مولاوُ که دلهــــا ظرفِند*..........خیر، بنــیادِ گنو از گیده

***
ننه ! انگـــــیرِ گِل آلود رَزَه...............بَر قِلمـــدادِ گنو از گیده

مثِّ آغیـــــده پِتَن تا ثُلثان...............وِچــه ارشادِ گنو از گیده

کَفا آچّینو، یه کم تنقـــل بار.............شـیره ایجادِ گنو از گیده

دلِ پُر میــر پُر آشوب شما.............آقبت شــادِ گنو از گیده

صبر کِه صبر دُرُست تِیـاری..............گوسالد گادِ گنو از گیده

***
ننه! سِـــلّار گنن گیده ژگو..............بُرج، میــلادِ گنو از گیده

زونه «ذالنّون» به دل ماهی شه........بَعــدژ آزادِ گنو از گیده

ایــژدپی بی اِگِه کوتیــر نِیِه.............کو جی اوتادِ گنو از گیده

یا مَحَد حیـدر و دیگا بِی گه..............را به را یـادِ گنو از گیده

مِرد، مین معــرکه ها نلِّخچو............جخت، امدادِ گنو از گیده

***
ننه جون! نَرم بَکِش با مِردُم...............صِید، صِـیّادِ گنو از گیده

نون بَرِسنه ننه! لقمــه بِقمِو.............کما عــازّادِ گنو از گیده

نَداجون بَخچِ ثَبابژ، که همون..............کِــلِ کارادِ گنو از گیده

اثر میــرو که صد پُش غیرََه............... وی ز ایـلادِ گنو از گیده

***
اون که با کِبر خُژ از را بَرشِه...............خوار ور پـادِ گنو از گیده

اون سَکَم کِفتِه‌ی خِنّاث، سرِژ...........خـالی از وادِ گنو از گیده

عَوضِژ خضر ولایت، حیــــدر...............یـــار و مولادِ گنو از گیده

«نافذ» این گیده وُ تِمثیل گناو.............کو و فرهــادِ گنو از گیده


* «انّ القلوبَ اوعیه وَ خیرُها اوعاها» به درستی که دلها ظرف هایی هستند و بهترین آنها پرگنجایش ترین آنهاست. مولا علی(ع) خطاب به مالک اشتر

محمّد علی مشایخی (نافذ) – مهر ماه 1387

.

وَیکَانَّ خُژو

«بسم الله الرحمن الرحیم»

«وَیکَانَّ خُژو»


قال رسول ا...(ص) : افضلُ اَعمالِ امّتی انتظارُ الفَرَج


هَمَژ به چَم چَم یــارون، ویکان خژو.........................به خُــژ قِسَم بی قرارون، ویکان خژو

به هر غِریب که رَعنـا وُ در عَبا ماتون.........................لابد خُــژو دل حیرون! ، ویکان خژو

اشکام گایی دم مشکو، اِلّرزو گایی شونام...............گایی جی ابر بهـــارون، ویکان خژو

هوا پَسُو، مینِ این گیر و دار وانفسـا.........................اِز صبـر چـــاره ندارون، ویکان خژو

قَمر در اقربُو اوضاع، شی دومَن گستر....................وُ مون ستــاره تِشمارون، ویکان خژو

آره به نور ستــاره که وامدار خُورو.............................را بیــــدبرند به دُورون، ویکان خژو

ولی اُفتــوِ خُــــدا پشت ابـر نَدمونو......................پس از یکی دو سه تیفون، ویکان خژو

شاید جی شیّو اتون ناج، دم دم صاحبو...................خِب نَدوینون و بیـدارون، ویکان خژو

خدا کِرو بَدِرِزّو گه «نافذ»! اِز خُرواز...........................دو صـد پیـــاله بگیرون، ویکان خژو


ویکانَّ = مأخوذ از قرآن است. این کلمه در قرآن در داستان قارون دو بار بکار رفته است.
دُورون = دوران، کناه از مسایل زمانه . رابیدبرند به دورون؛ یعنی مسایل و مقتضیات زمان را درک می کنند.
بدرزّو = خورشید طلوع کند.
خُرواز = در وانشان، ساعات آبیاری از طلوع آفتاب و پیاله واحد زمان برای در اختیار داشتن آب قنات است. همچنین در این مصراع، پیاله ایماء به پیاله‌ی می دارد.

محمّد علی مشایخی (نافذ) – آبان ماه 1385

خُویّو

«خُویّو»

هان ای بِرا چه جور بیداجونی، خویو .......... اِز قافِــــــله بَپـا کِه نَمونی، خویّو

خود زونـه که دِرَنگ نَدارو چَرخــِژ .............. اتّاجنُو به نعــــــش جِوونی، خویّو

خُو نَدبِرو که رازَن بیـــــدار بیدِرو ........... اِز شیش طِرف کِمین تو جونی خویّو

امرو ویرِد به کار خُچَد دِربُو تا صُباح ........ حِیـــرون نَبِه هالا چه کِرونی، خویّو

سوسیس و کالباس کِرنده و خُرتِدند ......... آشغــــال گوشت را پپرونی خویّو

«نافذ» به احتــرام مِث دال و داجو .......... ای هُم وِلایتی، وانشـــــونی خویّو

محمّد علی مشایخی (نافذ) – مهر ماه 1385

.

زی بوره

«زی بوره»


آسمـــون تیره و تارو، زی بوره.................نِفَســا گرت و غبارو، زی بوره

تو مِث افتـــــوه، امّا زیر ابــر....................دیـم ماهد استتــارو، زی بوره

تو همون اکسیره که طلات کره........مس و روحی را که خوارو، زی بوره

تو همون حکیمــه که یگ نظرد.................دوا و چــاره ی کارو، زی بوره

مِردُمی کُ راستی کُ ری زمین؟...............آدمی در احتضـــارو، زی بوره

مین دنیا بیدرمین از ایرون زمین................نابکار سُــــوار کارو، زی بوره

حــرم امن خدا، از ستم سعودیا..............تا قیومت به فشــارو، زی بوره

نه فقط نائب نــــابد، بِـــــگوا....................عالمی در انتظــــارو، زی بوره

از فِراقِد چیشی باجون؟ شی و رو...........دل «نافذ» بی قـرارو، زی بوره

.

عشق تو و آلیچ


«عشق تو و آلیچ؟»

درد دِلـِــــم بی تو دوا نَدگنو...............حاجت این خِسّـــه رِوا نَدگنو

حــقّ تو و مون جـی اِدا نَدگنو...............نَدگنو بی تو به خُــــدا نَدگنو

گیرُم که حرف دِلِما هیچ کِرون

عشق تو را با چیشی آلیچ کِرون

داجِند که پیل و پَله و زَر خُوشو...............داجِنــد کِیِ عالی و مُسَّر خُوشو

داجِنــده که یار صنم بر خُوشو...............مُون داجونی دِل با یَه دِلبر خُوشو

گیرُم که حرف دِلِما هیچ کِرون

عشق تو را با چیشی آلیچ کِرون

اون که بِه کِژوا تی و گُل یِکیو؟...............پوشِن اعیــــانی و جُل یِکیو ؟

کُندولِه ی علم و فَتُـــل یِکیو ؟...............عَجـــوزِه و یار سُوگل یِکیو ؟

گیرُم که حرف دِلِما هیچ کِرون

عشق تو را با چیشی آلیچ کِرون

یَه دل داجو بَرِ دِلِمـا کِل کِرون............... یَه دل داجو دِروازه ژا وِل کِرون

یَه دل داجو ویدرا حاصل کِرون............... یَه دل داجو ندگنو دل دِل کِرون

گیرُم که حرف دِلِما هیچ کِرون

عشق تو را با چیشی آلیچ کِرون


محمّد علی مشایخی (نافذ) – تیر ماه 1379

.

آرزوی پرواز

«آرزوی پرواز»

خواهم کزین سراچه ی فانی سفــر کنم

از رنگ و بوی و عشوه و نازش حذر کنم


طرفی چو بر نبستــه دلم زین جهان دون

خواهم به گوشــه ای روم و ناله سر کنم


من ماهی شنــــــاگر تالاب چون شوم؟

آنجا که غوک هــرزه خزد کی مقر کنم؟


مرغابی نشـــسته به مرداب چون شوم؟

این برکه را رها و سفــــر زی قمر کنم


شامی است این جهان و مرا میـل و آرزو،

پرواز تا دریچــــه ی صبح و سحر کنم


کو هم پیاله ای که مرا همــــرهی کند؟

بگذار تا به میــــــکده یاران خبر کنم


ای خشک جان! که غرق تمنّـای این تری

چون گویمت ز عشق، سخن بی ثمر کنم


تن زورقی گِلیــــن و گُلی سرنشیـن آن

در بحــــر بی کـرانه سفر یا خطر کنم؟


دنیا! به نزد من تو چه بد غمزه می کنی!

ای یار بی وفا! به تو از بد، بتــــــر کنم


دلبستگیّ و عاشقی و شور و اشتیــــاق

بر آنکه کرد جلوه به طور و شجــر کنم


عالی است باری و دانی است این جهــان

خامی است دل به فـــانی، باقی نظر کنم


من از قنوت رب و خیــــالی ز کام دهر،

در دل امیـد و یأس بسی مستقــــر کنم


صهبای عشق در قدح جان چه دلرباست!

جان را به نیم رطلی از آن مفتخـــر کنم


«نافذ» که بود چون گل خندان، چه شد که گفت:

خواهم کزین سراچه ی فانی سفــر کنم؟!


محمّد علی مشایخی (نافذ)

پاییز 1362 هجری شمسی، خوابگاه دانشگاه صنعتی اصفهان

صبح زیبا

اللّهم عجّل لِوَلیک الفَرَج

« صبح زیبا»

دلبرا! ماه دل افــــــــروز تو دیدن دارد
از زبانت سخن عشق، شنیــــدن دارد


تلخی قصّه‌ی هجــــران تو گفتن دارد
مزّه ی شهد وصـال تو چشیــــدن دارد


حبّـــذا! نرگس رخســار تو را بوئیــدن
خرم آن سرو چمـــــانی كه چمیدن دارد


نزد ارباب بصــر، معرفتت ملموس است
لیك در محفـــــــل ما بحث كشیدن دارد


راستی لایق دیدار تو گشتن سخت است
راستی نـــــاز تو ای یــــــار! خریدن دارد


آنكه از عشق تو هــر روز سخن می‌گوید
گر قبولش نكنی جـــــــــــامه دریدن دارد


از سبكبــــــــــــالی دیدار تو در یك رؤیا
مرغ روح از قفس آهنــــــــگ پریدن دارد


سایه گسترده به گیتی عجبا! شامی زشت
صبح زیبـــــای تو كی میل دمیدن دارد؟

محمّد علی مشایخی (نافذ) – سال 1365

آینه

«آینه»

به احترام استاد فریدون مشیری، تمام قامت مي ايستم و «آینه» را در مقابل سروده زیبا و روان «گرگ» ایشان می گیرم:

هان مپندارید گرگی خیره سر
هست پنهان در نهاد هر بشر؟

«فطرت الله» است نقش جان ما
پس خداجویی است در بنیان ما.

در نهاد ماست پنهان «آینه»
جلوه اش در آینه، هرآینه.

عارفان جام جم اش نامیده اند
در پیاله عکس او را دیده اند.

آنکه «زکیها»؛ جمال یار دید.
وانکه «دسیها»؛ فقط دیوار دید.

پشت هر دیوار، گرگی در کمین
گاه افسرده است، گاهی آتشین

لیک در آیینه های بی غبار
کس نمی بیند بجز انوار یار

گر که انسان انس با جانان کند
کی به گرگی خلق را نالان کند؟

نفس اماره است، گرگ آدمی
حرص با تقوی نمی سازد دمی.

گفت مولانا علی -آن مرد پاک-
مرکز... اندیشه های... تابناک:

ها «اتزعم انک جرم صغیر؟!»
در تو پیچیده است دنیایی کبیر

حیف باشد قدر خود نشناختن
باره در وادی حیرت تاختن

«نافذا» نک سنجه را بر سينه زن
گرگ می بینی و یا آیینه زن؟

محمد علی مشایخی (نافذ)

شِکوِه بوف

«شِکوِه بوف»

بی زبان بوفی - ویرانه نشین-
دوش می گفت به آهنگ حزین:

آااااای مردم! ز شما دلگیرم
شکوه از زمزمه ی شبگیرم

فال بد بستن و شوم انگاری
روی نادانی اتان سرباری!

این تطیر که شما را داب است
کوره راهی است به باطل نقب است!

خنده ی وصل ز مرغان چمن
نیست ارزنده تر از ناله ی من!

گریه ی شوق اگر مذموم است
حق حق و حق حق ما هم شوم است!

بوف هم گر به چمن یاد کند
طرف ویرانه که آباد کند؟

مطمع ماست "مکانی شرقی"
دور دستی که نباشد برقی

ذکرنا الحمد. "هوالله احد"
غرقه فی التسبیح ک "الله الصمد"

*******
گاه بر "بئر معطل" مانده
که کسانی حیوان اش خوانده

گاه بر کنگره ی "قصر مشید"
مانده متروک ز اصحاب امید

گاه در سایه ی دیوار خراب
گه برافراشته روزی به عتاب

گاه در "عرصه" ی ایوانی چند
بوده جولانگه "اعیان" ی چند:

ذکرنا "کم ترکوا من جنات"
"و زروع و مقام" , "هیهات"!

ذکرنا الحمد "هوالله احد"
غرقه فی التسبیح ک "الله الصمد"


*******

ما همه بنده ی اوییم ز طوع
و شما در پی صد رب النوع

از شما مدعی عقل عجب!
"مائده" هشته و بر "بقل" عجب!

ما نبودیم که سر پیچیدیم
از کلیمی که سحر می چیدیم

غزل افسانه ی "عوج" از ما نیست
بارش بمب ز اوج از ما نیست.

شر اگر هست و گر شومی هست
از شما زنگی یا رومی هست.

"مرغوا" چینه ی اغواست ولی
سینه ی پاک به "مروا" است بلی

خامشانیم و خروشی داریم
شام تا صبح سروشی داریم:

ذکرنا الحمد "هوالله احد"
غرقه فی التسبیح ک "الله الصمد"

محمد علی مشایخی (نافذ)

بیا صنم

«بیا صنم»

بیا که دل ز فراقت به تنگ می آید.
بیا که شهد به کامم شرنگ می آید.

بیا که دیده ی من با تمام بینایی
در آن بجز رخ تو تیره رنگ می آید.

بیا که تیر غمت بر دلم نشسته و باز
به قلب من ز کمانت خدنگ می آید.

بیا که لشکر عشقت به سرزمین دلم
چو دشمنی است که با تن به جنگ می آید.

مراست سنگ بلورین به چنگ دیده بیا
که شیشه ی دل تنگم به سنگ می آید.

نگویمت ز جمالت نقاب برگیری
مرا ز پرده ی بر دیده ننگ می آید.

حجاب هست و صنم غایب است و اهریمن
میان ما به هزار آب و رنگ می آید.

ز لطف پرده بر افکن نیازمند توایم
علاقه مند تو با پای لنگ می آید.

برو غزال غزل آن سپیده جولان کن
که وقت قافیه تنگی قشنگ می آید.

محمد علی نشایخی (نافذ)

همای عشق

«همای عشق»

این سروده را هم تقدیم می کنم به همه فرزانگان عاشق



ما زنده ایم زنده ی نشو و نمای عشق
پر می کشیم تا به خدا با قوای عشق

گر عاشقی کنیم و گر کاهلی بدان
هستیم در قلمرو فرمانروای عشق

عشق از کجاست؟ عقل و افق های دوردست
بینی کجا و لایتناهی منای عشق؟

عقل از کجاست؟ نفخه ای از عاشق قدیم
عقل است استوانه و سنگ بنای عشق

هر چند دل بدون سر از راه می رود
فرزانه نیست هر که نیفتد به پای عشق

کو آن حکیم کز نفس کارساز او
از برج عقل تیز بر آید همای عشق

"نافذ! " به اقتدای نبی از حرای عقل
باید بر آری از بن دندان نوای عشق

محمد علی مشایخی (نافذ)

جوانه بندگی

«جوانه بندگی»

جشن تکلیف دختر مسلمان:

روزها می گذشت از پی هم
شاخه ای می دوید و بار نداشت

بر سر شاخه عندلیب دلم
نغمه دلکش هزار نداشت

شعر توحید در هزاران وزن
بود در من، ولی شعار نداشت

مرغک بی قرار دشتی و شور
بود خاموش و اشتهار نداشت

چون بر این مرغ نه بهار گذشت
دیگر از شوق گل قرار نداشت

لیک این شور و بی قراری را
چاره جز گفتگوی یار نداشت

در نمازم جوانه زد مستی
هستی ام رنگ اعتبار نداشت

محو سبحان ربی الاعلی
سجده گر گویی اختیار نداشت

عالمی داشت کودکی، اما
لایقی تاج افتخار نداشت

جامه ی بندگی به قامت من
بی گمان هیچ شهریار نداشت

رویشی بود جشن تکلیفم
رستخیز مرا بهار نداشت!

محمد علي مشايخي(نافذ)

مصداق غَرور

«مصداق غَرور» (به فتح غین)



علم و سرمایه چو انباشته شد
بذر گمراهی ما کاشته شد

جای از جانب حق دانستن
تکیه بر دانش و بر داشته شد

ای دریغا که به مصداق غَرور
عَلَم عِلم برافراشته شد

بیشتر خوردن و لذت بردن
هدف زندگی انگاشته شد.

نافذا! عُجب عَجب می روید!
پسِ هر گام که برداشته شد


محمد علی مشایخی(نافذ)

مستوره ی حیا

«مستوره ی حیا»

کیست مقبوله ی خدا؟ مریم1
کیست منظومه ی صفا؟ مریم
کیست مسطوره ی عبودیت؟
کیست مستوره ی حیا؟ مریم2
کیست بر بام افتخار و شرف
در صف خوب خوبها؟ مریم
کیست بانوی مقتدا پرور
همچو عیسی فرشته سا؟ مریم
نیست اسطوره ای خیالی و هست
اسوه ی ثانی نسا, مریم3
آل عمران که داشت آوازه
رفت تا عرش یار با مریم
کاش باشد شفیع روز جزاش
«نافذ» روسیاه را مریم


1- فتقبلها ربها بقبول حسن
2- در این بیت معانی مسطوره و مستوره بیان شده است. مسطوره از کلمه سطر (به فتح سین) است یعنی تکه ای از یک چیز به عنوان نمونه. و مستوره از کلمه ستر (به کسر سین) یعنی در پرده و پوشیده.
3- اسطوره قهرمان خیالی است و اسوه الگوی عینی و. واقعی.

نذر قبول

«نذر قبول»

چرخ، چرخید و حضرت عمران
یافت زو نوبت پیامبری
آن بزرگی که آل عمران را
آبرو داد و مجد و ناموری
زوجه ای داشت اهل و با ایمان
در خور بیت حکم و راهبری
گفت -آنگه که حمل می فرمود:
خالقا! می كنی نگارگری
نذر کردم که وقف دیر کنم
آنچه در بطن دارم - ار پسری
چشم دارم قبول فرمایی
بهره مندم کنی ز باروری
لیک زاد از قضای رحمانی:
دختری؟ نه، ستاره ی سحری!
حَمَلت اُمةً (امتَن) علی وَهن (وهنِن)
وَضَعَت كانَ كَوكَب (کوکبُن) دُرّی
طَلَعَ البَدرُ لَیلةَ الاُولی
كُشِفَت لؤلؤاً کَعِقدِ ثَری
مریم اش نام کرد و با حسرت
گفت یارب! تو نیك باخبری
نه پسر زاده ام که در خدمت
گوی سبقت برد ز کارگری
نه پسر زاده ام که تخت آرد
چشم بر هم زدن به باختری
دختر از عهده بر نمی آید
خدمتت در کمال بهره وری
«بقبول حسن» پذیرا شد
مریم اش را خدای دادگری
برگزیدش به اسوگی زنان
مام پیغمبری فرابشری
خدمتش باد خدمت جانها
جان خدمت، ورای خشك و تری
ما به اخلاص بندگان داریم
نظری آنسوی حسابگری!
«نافذ»! اخلاص پیشه کن که تو را
بپذیرد به رغم بی هنری

محمد علی مشایخی (نافذ)

خُلق رسولُ الله

«خُلق رسولُ الله»

خَلق از خُلق رسول الله لذّت می برد
عالمی زان سیرت دلخواه، لذّت می برد.

گرچه تشبیه اش به هر زیبا قیاسی نارواست
ماه گاه از فحوی افواه، لذّت می برد.

هرکمالی را که می جویید مردم! اسوه اوست
اسوه گی هم زین تجلی گاه، لذّت می برد.

غار و تنهایی چندین سال را کس تاب نیست
لیک «احمد» زان غم جانکاه، لذّت می برد.

هیچ کس را جز «محمّد» طاقت معراج نیست
سینه ی مشروح از این درگاه، لذّت می برد.

از امین خلق و خالق بیش تر یا پیش تر
«مرتَضی» مولای سر آگاه، لذّت می برد.

مادح «خُلق عظیم» اش در «تبارک» یاد کرد
کو هم از این جلوه الله، لذّت می برد.

مِن ولیُ الله الاعظم، مِن بشیر و نذیر
کل مولود مَن استولاه، لذّت می برد

ما کجا و شاهباز قله ی «لولاک»؟ لیک
هست این معنا که از آن ماه، لذّت می برد.

در طریق عشقبازی هر کسی را مَطمعی است
«نافذ» دلداده از این راه، لذّت می برد.

وَیکَانَّ خُژو

«بسم الله الرحمن الرحیم»
قال رسول ا... (ص) : افضلُ اَعمالِ امّتی انتظارُ الفَرَج



«وَیکَانَّ خُژو»

هَمَژ به چَم چَم یــارون، ویکان خژو.........................به خُــژ قِسَم بی قرارون، ویکان خژو

به هر غِریب که رَعنـا وُ در عَبا ماتون.......................لابد خُــژو دل حیرون! ، ویکان خژو

اشکام گایی دم مشکو، اِلّرزو گایی شونام..............گایی جی ابر بهـــارون، ویکان خژو

هوا پَسُو، مینِ این گیر و دار وانفسـا.....................اِز صبـر چـــاره ندارون، ویکان خژو

قَمر در اقربُو اوضاع، شی دومَن گستر....................وُ مون ستــاره تِشمارون، ویکان خژو

آره به نور ستــاره که وامدار خُورو........................را بیــــدبرند به دُورون، ویکان خژو

ولی اُفتــوِ خُــــدا پشت ابـر نَدمونو.........................پس از یکی دو سه تیفون، ویکان خژو

شاید جی شیّو اتون ناج، دم دم صاحبو..................خِب نَدوینون و بیـدارون، ویکان خژو

خدا کِرو بَدِرِزّو گه «نافذ»! اِز خُرواز..........................دو صـد پیـــاله بگیرون، ویکان خژو



محمّد علی مشایخی (نافذ) – آبان ماه 1385


ویکانَّ = مأخوذ از قرآن است. این کلمه در قرآن در داستان قارون دو بار بکار رفته است.
دُورون = دوران، کناه از مسایل زمانه . رابیدبرند به دورون؛ یعنی مسایل و مقتضیات زمان را درک می کنند.
بدرزّو = خورشید طلوع کند.
خُرواز = در وانشان، ساعات آبیاری از طلوع آفتاب و پیاله واحد زمان برای در اختیار داشتن آب قنات است. 

همچنین در این مصراع، پیاله ایماء به پیاله ی می دارد. 

 

گل باجمین، گل بشنمین

«بسم الله الرحمن الرحیم»

قال رسول الله (ص): « اَفضَلُ اَعمالِ امّتی اِنتظارُ الفَرَج »



«گل باجمین، گل بشنمین»



بیــگه تا گُل باجمین، گُل بشنمین .... ای بِـــــرا تا سر بَگرنِه، بِشتمین


فرخـــی نو نادارمین یا پیــل دار .... صــولتی خِب دارمین یا یِشتمین


بیـــگه وابیزمین خومونا، خالِّــکه .... سنگ نیمین، آخِرین حد خِشتمن


قَدّ کِشمین از وِشَنـــــــد مَعنِوی .... دیم نیمین، پنبـــــه زار وِشتمین


طــاق تا شوم تا کی و اُو گُل گُله؟ .... طالب خُـــرواز و او مین رشنمین


حج محد میدی! یه کم تعجیل که .... کشتـــه ی تو مِرته ی واگِشتمین


بور به ایتالاد پی که بعــــد قُرص .... هرچی ویشتر، تشنه ی بارِشت امین


دشت بالامونا پر اشجـــــار کر .... دشت جیر را کم نگیرگه کِشتمین


«نافد!» آما چَم به رایمین چَم به را .... وانشـــــونی یا که از وادِشتمین


محمّد علی مشایخی (نافذ) – اردیبهشت ماه 1389

 

 

چاپول

«چاپول»

آریسیوُ ؛ همه ی مهمونا چـــــاپول کِرِند

 

مُسِّــرترا مِثِ کِسِّــرترا ، چــــــاپول کِرِند

وا که «مُکا وُ تَصـــدیه»[1] مَذمومُ یاچـه نِو

یا اهل معرفت را رضای خدا چـــاپول کِرِند

هر چی کُدورتُ از سینه دون بیرین کِرگِه

این وَر وچا که پاک دلند بی ریا چاپول کِرِند

وختی ایاغ اِگه با  هم ذومادون ذیـق کِرو

از این جهت همه قیم و خویشا، چـاپول کِرِند

امرو که عاشقا ورشنگند ویدر از شِمشاد

مثل صنیبرا به نِسیم صبا چــــــاپول کِرِند

اِمشی گه یاچه جشنو، بَســــاوا فرشته ها

صف صف به حالت سبــز داعا، چـاپول کِرِند

بازار مســـگراو مِگِر، چند صــــدایی اُو

اون بَشن مِجلِسه یه ناقاط تا به تا، چاپول کِرِند

هر کی سَـــکینه اژدگو به فکر فَراش بو

با آذبـــا مو، چونو زن دارا چـــــاپول کرند؟

بنِّا کبو بِنا کِرو  عالی ترین بِنـــــــــا ؟

بر وِیدرین بِناو که این مومنا چـــاپول کِرِند

گل بیگورت به پای دوتاژون دومن دومن

شیخا به افتخار آریس و ذوما  چـاپول کِرِند

«نافذ!» یه  شعری باج که واپرسو هر کسی، 

گوشـا جلی تر دسّـا چرا چـــــاپول کِرِند؟

محمّد علی مشایخی (نافذ) آذر ماه 1390

   [1] - « ما کانَ صَلوتُهُم عِند البَیتِ اِلّا مُکائاً وَ تصدیهً فذوقوا العذاب بما کنتم تکفرون» ( انفال-35 ) 

 

گِل شیرَه

امام علی (ع):

«ان القلوب اوعیه فخیرها اوعاها»

دلها به مثابه ظرف هایی هستند پس بهترین اشان پرگنجایش ترین آنهاست. ‌

 

 

  «گِل شیرَه»

 

  کسی چُزونو که حالم چرا پریشونو

کسی چُزونو که آتش به زیر قِزقونو

 

کسی چُزونو که قندیل غم به طاق دلِم

مث یه جار مین اُمزاده ای دِلنگونو 

 

دِرِمقیلیسانو اِنگیرهای گِلمالی

کِسی چُزونو که آغیده های مُرغونو

 

عِلاج کار به قیل قِلندرای محل

فقط به گیده و گِل شیره و که ارزونو

 

هو ویدرین رگ خاکاژ مین کوای خومون

که داجو معدن گل شیره در مِلاقونو؟

 

  اگر چه تنقل اتارون و سخت پاکارون 

ولی دلِم پرِ آشوب و در به داغونو

 

خلاصه اینو که هر کی که گیده مند نبو

بسا که کار شِی و روژ  حرص و یرقونو 

 

از این جهت که اِداجون مدام و ادخندون

کسی چُزونو که «نافذ» چرا پریشونو؟ 

 

به عشق «احمد» و عشق دُوازده سلّار

خوشون، همونا برسنه که قدّه قربونو

 

 

گلمافتو

قال رسول الله (ص):

«افضل اعمال امتی انتظار الفرج»

 

  «گلمافتو»

 

اونی که عاشق زارو مث گلمافتوو

شی و رو در پی یارو مث گلمافتوو

 

اونی که منتظرو  تا بَدرزّو خورشید

از فراقژ بی قرارو، مث گلمافتوو

 

اون که در غیبت خورشید چمژ بر ماهو

فکر و ذکرژ یه نگارو، مث  گلمافتوو 

 

اون که سرژا جیراتاره هر چی پربارگنو 

فیس و افاده نتارو مث گلمافتوو 

 

اونی که خوش قِلم و خوش قِدم  و خوش قلبو

مین دلژ کینه ندارو مث گلمافتوو 

 

اونی که ارّسو خیرژ به همه بی منّت  

شوخ و شاخ پرِ بارو مث گلمافتوو

 

اون که میرژ به دل کسّر و مسّر ورتو

زر بیست چند عیارو، مث گلمافتوو

 

کاش افتو اژوا  «نافذ» نابینا جی

گایی با نور نِدارو مث گلمافتوو 

 

محمد علی مشایخی( نافذ) ۱۳۹۷/۱۱/۲۰

 

 

خوش آن زمان

خوش آن زمان که نگارم حجاب بردارد.

از آن جمال پری سا نقاب بردارد.

 

به غمزه ای برباید دل از صفاکیشان

قرار از دل هر شیخ و شاب بردارد.

 

خوش آن زمان که همان شهسوار توسن عشق

لجام مرکب زرین رکاب بردارد.

 

به شهر بی سر و سامان ما کند گذری

بنای عدل گذارد, عذاب بردارد.

 

به نازنین ید حق ذوالفقار برگیرد

به حول و قوه به دستی کتاب بردارد.

 

حریم قدس بپیراید از نژادپرست

ز کعبه دغدغه و التهاب بردارد.

 

ز اهرمن بستاند مجال گستاخی1

ز ماندگان فریبش رقاب بردارد.

 

خوش آن زمان که در آیینه ی زمان و زمین

ز روشنی همه را آفتاب بردارد.

 

شمیم یار فراگیر هر دیار شود

چنانکه شهرت بو از گلاب بردارد.

 

دلِ شکسته ی زهرا دوباره گردد شاد

.. و دست از کمر آن زرِّ ناب بردارد.

 

محمّد علی مشایخی (نافذ)

ــــــــــــــــــــــــ

1- «قال انظرنی الی یوم یبعثون¤ قال انک من المنظرین الی یوم الوقت المعلوم¤». (اعرااف 15- 14)

شیطان گفت مرا تا روزی که برانگیخته می شوند مهلت ده. خداوند فرمود : همانا تو از مهلت داده شدگانی (نه تا قیامت) بلکه تا روز معینی.

از امام صادق (ع) پرسیدند «یوم الوقت المعلوم» چه زمانی است؟ فرمودند روز قیام قائم ما.

 

صدای پای معلم

گرامیداشت دوازدهم اردیبهشت روز معلّم

 

صدای پای معلم

من از قدوم تو بوی بهار می‌شنوم.

حدیث رویش و آهنگ کار می‌شنوم.

 

صدا، صدای لطیفی است، پنداری

ز دور، شُرشُری از آبشار می‌شنوم.

 

صدای گام تو بر سنگفرش راه کلاس

ترنّمی است که از جویبار می‌شنوم.

 

ز در در آیی و بی اختیار برخیزم

که خیرمقدم‌ات از هر کنار می‌شنوم.

 

به احترام تو برپا زده است مبصر جان

سکوت را به بلندای جار می‌شنوم.

 

غلام همّت آنم که حرفی‌ام آموخت

شعار حجّت پروردگار می‌شنوم.

 

چو از سیاحت گلزار باز می‌گردی

ز دامن و دهنت بوی یار می‌شنوم.

 

ز خاطرات و رهاورد بوستان گردی

بکن حدیث که من بیقرار می‌شنوم.

 

کلام «نافذ» و تاثیر مهربانی توست

که عشق را ز دلم آشکار می‌شنوم.

 

محمّد علی مشایخی (نافذ)

 

 

در سروده‌ی «صدای پای معلم» به دو حدیث اشاره نموده‌ام:

۱- حدیث نبوی، که: «الکُتب بساتین العُلما» کتابها بوستان‌های دانش‌پژوهان هستند.

۲- حدیث علوی، که: «من عَلّمَنی حَرفاً فَقد صَیَّرنی عَبداً» هر کس یک کلمه به من آموخت مرا بنده‌ی خود گرداند.

 

 

غنچه ی نشکفته

 

در غفلت از ثنای گلی بودم

کز عطر او دو‌ دایره مشحون است.

زان غنچه‌ای که تاب نیاوردند

تا بشکفد، حکایت مکنون است.

بر شاخه‌ای لطیف که بشکستند

پهلوی او گواه شبیخون است.

دانم که صرفه‌ای نبرند اینان

این کوثر ولایت زیتون است.

صرافنا! لما سمی الزهرا؟

ضرب الوحیده‌ای که همایون است.۱

می‌دانم آنکه فاطمه ریحانه است

می‌دانم آنکه خلقت بی چون است.

دانم که در قیاس نمی‌گنجد

با اسوه‌ای که خواهر هارون است.

اما چرا سترونی۲ آوردم؟

توصیف او ز طاقتم افزون است.

می‌دانم آنکه هیچ نمی‌دانم

زان گل که از مخیله بیرون است.

یا بضعة النبی! حسنین‌ات را

دنیا هزار مرتبه مدیون است.

از زینب‌ات حماسه همی‌زاید

حتی دمی که سخت دگرگون است.

لیلای بی بدیلی و بیجا نیست

مولای ما ز عشق تو مجنون است.

شوی‌ات به ساحت ولی اللهی

با عشق حق قرینی و مقرون است.

در بیکران ملک خداوندی

مولایی علی است که قانون است.

«نافذ» اگر که اذن سرودن یافت،

بر لطف دوستان تو مرهون است.

 

محمد علی مشایخی(نافذ) آذرماه ۱۳۹۹ شمسی

۱) ای گوهر شناس ما! بفرما چرا این سکه ی تک ضرب -که خجسته، مبارک و میمون است- زهرا نامیده شده است؟ا

این سروده با تحریض استاد بزرگوار قرآنی سرکار خانم دکتر زهرا اخوان صراف، محرر گردید. با سپاس فراوان از ایشان.

۲) سترون(setarvan)= نازا