عینک دودی

«عینک دودی»

چندگاهی است تو را رهزن دین می‌بینم
روی پـیـشـانی تـو آنـهـمه چـیـن می‌بینم

آسـمان تو در اندیشه‌ی مـا آبی بود
لیک امروز، غباری و غمین می‌بینم

رنگها در بر چشمان تو از نیرنگ است
پشت دیـوار، کمان دار کمیـن می‌بینم

نکند پیروی از بوق شیاطین کردی
که تو را با زغنِ باغ قرین می‌بینم.

عینک دودی تو داده‌ی دجالان است
خر دجّال به تحمیق تو زین می‌بینم

جـابـجـا مـی‌کـنــد او زشـتــی و زیــبــایـی را
این شرنگی است که با شهد عجین می‌بینم

دشمن از راه هنر ذهن تو را می‌بندد
هـنـر مبـتـذل‌اش را بـزکیـن می‌بینم

خواهی آزاد شوی، عینک خود را بردار
تا ببینـی که تـو را دوست‌ترین می‌بینم


محمدعلی مشایخی (نافذ)
آبان ماه ۱۴۰۱ شمسی