گنجشک آتشنشان

نمایش در آپارات

«گنجشک آتشنشان»

بود گنجشـــکی در ایّاب و ذَهاب

سطل سطل از چشمه ای می بُرد آب

سطل منقــــارش به گاه بازگشت

داشت از هُــــرم لهیـــــبی بازتاب

جثّـــه له له می زد و بی تاب بود

لیک بود آتش نشــــان، پا در رکاب

سعی می فرمود، سعی هــــاجری

بی تکلّف، بی توقّف، با شتـــــــاب

آتشی در جنــگلی افتــــاده بود

کِان بد او را سایه ساری ز آفتــاب

همگنان گفتند کاین تمهید چیست؟

وسعت آتش کجا و این نــــم آب؟

گفت می دانم، ولیکن منطقی است

در پس ای جهـــدهای ناصــــواب!

پاســــــخی داریم در روز حساب

این که کوشیــدیم قدر توش و تاب

محمّد علی مشایخی (نافذ) – آبان ماه 1391


گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شدو برمی گشت !

پرسیدند :چه می کنی ؟

پاسخ داد :در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم ...

گفتند :حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است و این آب فایده ای ندارد

گفت :...شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ،اما آن هنگام که خداوند می پرسد :زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی ؟پاسخ میدهم :هر آنچه از من بر می آمد !!!!!

گِیدَه

«گِیدَه»


آدم اســــــتادِ گنو از گیده...............مُرشِــدِ رادِ گنو از گیده

تیــــله‌ی نـازه‌ی اِمرو رویی............شاخ شمشادِ گنو از گیده

سینه باید بُ مثِِ دشت وِسیع.........دشـت، آبادِ گنو از گیده

قول مولاوُ که دلهــــا ظرفِند*..........خیر، بنــیادِ گنو از گیده

***
ننه ! انگـــــیرِ گِل آلود رَزَه...............بَر قِلمـــدادِ گنو از گیده

مثِّ آغیـــــده پِتَن تا ثُلثان...............وِچــه ارشادِ گنو از گیده

کَفا آچّینو، یه کم تنقـــل بار.............شـیره ایجادِ گنو از گیده

دلِ پُر میــر پُر آشوب شما.............آقبت شــادِ گنو از گیده

صبر کِه صبر دُرُست تِیـاری..............گوسالد گادِ گنو از گیده

***
ننه! سِـــلّار گنن گیده ژگو..............بُرج، میــلادِ گنو از گیده

زونه «ذالنّون» به دل ماهی شه........بَعــدژ آزادِ گنو از گیده

ایــژدپی بی اِگِه کوتیــر نِیِه.............کو جی اوتادِ گنو از گیده

یا مَحَد حیـدر و دیگا بِی گه..............را به را یـادِ گنو از گیده

مِرد، مین معــرکه ها نلِّخچو............جخت، امدادِ گنو از گیده

***
ننه جون! نَرم بَکِش با مِردُم...............صِید، صِـیّادِ گنو از گیده

نون بَرِسنه ننه! لقمــه بِقمِو.............کما عــازّادِ گنو از گیده

نَداجون بَخچِ ثَبابژ، که همون..............کِــلِ کارادِ گنو از گیده

اثر میــرو که صد پُش غیرََه............... وی ز ایـلادِ گنو از گیده

***
اون که با کِبر خُژ از را بَرشِه...............خوار ور پـادِ گنو از گیده

اون سَکَم کِفتِه‌ی خِنّاث، سرِژ...........خـالی از وادِ گنو از گیده

عَوضِژ خضر ولایت، حیــــدر...............یـــار و مولادِ گنو از گیده

«نافذ» این گیده وُ تِمثیل گناو.............کو و فرهــادِ گنو از گیده


* «انّ القلوبَ اوعیه وَ خیرُها اوعاها» به درستی که دلها ظرف هایی هستند و بهترین آنها پرگنجایش ترین آنهاست. مولا علی(ع) خطاب به مالک اشتر

محمّد علی مشایخی (نافذ) – مهر ماه 1387

.

وَیکَانَّ خُژو

«بسم الله الرحمن الرحیم»

«وَیکَانَّ خُژو»


قال رسول ا...(ص) : افضلُ اَعمالِ امّتی انتظارُ الفَرَج


هَمَژ به چَم چَم یــارون، ویکان خژو.........................به خُــژ قِسَم بی قرارون، ویکان خژو

به هر غِریب که رَعنـا وُ در عَبا ماتون.........................لابد خُــژو دل حیرون! ، ویکان خژو

اشکام گایی دم مشکو، اِلّرزو گایی شونام...............گایی جی ابر بهـــارون، ویکان خژو

هوا پَسُو، مینِ این گیر و دار وانفسـا.........................اِز صبـر چـــاره ندارون، ویکان خژو

قَمر در اقربُو اوضاع، شی دومَن گستر....................وُ مون ستــاره تِشمارون، ویکان خژو

آره به نور ستــاره که وامدار خُورو.............................را بیــــدبرند به دُورون، ویکان خژو

ولی اُفتــوِ خُــــدا پشت ابـر نَدمونو......................پس از یکی دو سه تیفون، ویکان خژو

شاید جی شیّو اتون ناج، دم دم صاحبو...................خِب نَدوینون و بیـدارون، ویکان خژو

خدا کِرو بَدِرِزّو گه «نافذ»! اِز خُرواز...........................دو صـد پیـــاله بگیرون، ویکان خژو


ویکانَّ = مأخوذ از قرآن است. این کلمه در قرآن در داستان قارون دو بار بکار رفته است.
دُورون = دوران، کناه از مسایل زمانه . رابیدبرند به دورون؛ یعنی مسایل و مقتضیات زمان را درک می کنند.
بدرزّو = خورشید طلوع کند.
خُرواز = در وانشان، ساعات آبیاری از طلوع آفتاب و پیاله واحد زمان برای در اختیار داشتن آب قنات است. همچنین در این مصراع، پیاله ایماء به پیاله‌ی می دارد.

محمّد علی مشایخی (نافذ) – آبان ماه 1385

خُویّو

«خُویّو»

هان ای بِرا چه جور بیداجونی، خویو .......... اِز قافِــــــله بَپـا کِه نَمونی، خویّو

خود زونـه که دِرَنگ نَدارو چَرخــِژ .............. اتّاجنُو به نعــــــش جِوونی، خویّو

خُو نَدبِرو که رازَن بیـــــدار بیدِرو ........... اِز شیش طِرف کِمین تو جونی خویّو

امرو ویرِد به کار خُچَد دِربُو تا صُباح ........ حِیـــرون نَبِه هالا چه کِرونی، خویّو

سوسیس و کالباس کِرنده و خُرتِدند ......... آشغــــال گوشت را پپرونی خویّو

«نافذ» به احتــرام مِث دال و داجو .......... ای هُم وِلایتی، وانشـــــونی خویّو

محمّد علی مشایخی (نافذ) – مهر ماه 1385

.

زی بوره

«زی بوره»


آسمـــون تیره و تارو، زی بوره.................نِفَســا گرت و غبارو، زی بوره

تو مِث افتـــــوه، امّا زیر ابــر....................دیـم ماهد استتــارو، زی بوره

تو همون اکسیره که طلات کره........مس و روحی را که خوارو، زی بوره

تو همون حکیمــه که یگ نظرد.................دوا و چــاره ی کارو، زی بوره

مِردُمی کُ راستی کُ ری زمین؟...............آدمی در احتضـــارو، زی بوره

مین دنیا بیدرمین از ایرون زمین................نابکار سُــــوار کارو، زی بوره

حــرم امن خدا، از ستم سعودیا..............تا قیومت به فشــارو، زی بوره

نه فقط نائب نــــابد، بِـــــگوا....................عالمی در انتظــــارو، زی بوره

از فِراقِد چیشی باجون؟ شی و رو...........دل «نافذ» بی قـرارو، زی بوره

.

عشق تو و آلیچ


«عشق تو و آلیچ؟»

درد دِلـِــــم بی تو دوا نَدگنو...............حاجت این خِسّـــه رِوا نَدگنو

حــقّ تو و مون جـی اِدا نَدگنو...............نَدگنو بی تو به خُــــدا نَدگنو

گیرُم که حرف دِلِما هیچ کِرون

عشق تو را با چیشی آلیچ کِرون

داجِند که پیل و پَله و زَر خُوشو...............داجِنــد کِیِ عالی و مُسَّر خُوشو

داجِنــده که یار صنم بر خُوشو...............مُون داجونی دِل با یَه دِلبر خُوشو

گیرُم که حرف دِلِما هیچ کِرون

عشق تو را با چیشی آلیچ کِرون

اون که بِه کِژوا تی و گُل یِکیو؟...............پوشِن اعیــــانی و جُل یِکیو ؟

کُندولِه ی علم و فَتُـــل یِکیو ؟...............عَجـــوزِه و یار سُوگل یِکیو ؟

گیرُم که حرف دِلِما هیچ کِرون

عشق تو را با چیشی آلیچ کِرون

یَه دل داجو بَرِ دِلِمـا کِل کِرون............... یَه دل داجو دِروازه ژا وِل کِرون

یَه دل داجو ویدرا حاصل کِرون............... یَه دل داجو ندگنو دل دِل کِرون

گیرُم که حرف دِلِما هیچ کِرون

عشق تو را با چیشی آلیچ کِرون


محمّد علی مشایخی (نافذ) – تیر ماه 1379

.

آرزوی پرواز

«آرزوی پرواز»

خواهم کزین سراچه ی فانی سفــر کنم

از رنگ و بوی و عشوه و نازش حذر کنم


طرفی چو بر نبستــه دلم زین جهان دون

خواهم به گوشــه ای روم و ناله سر کنم


من ماهی شنــــــاگر تالاب چون شوم؟

آنجا که غوک هــرزه خزد کی مقر کنم؟


مرغابی نشـــسته به مرداب چون شوم؟

این برکه را رها و سفــــر زی قمر کنم


شامی است این جهان و مرا میـل و آرزو،

پرواز تا دریچــــه ی صبح و سحر کنم


کو هم پیاله ای که مرا همــــرهی کند؟

بگذار تا به میــــــکده یاران خبر کنم


ای خشک جان! که غرق تمنّـای این تری

چون گویمت ز عشق، سخن بی ثمر کنم


تن زورقی گِلیــــن و گُلی سرنشیـن آن

در بحــــر بی کـرانه سفر یا خطر کنم؟


دنیا! به نزد من تو چه بد غمزه می کنی!

ای یار بی وفا! به تو از بد، بتــــــر کنم


دلبستگیّ و عاشقی و شور و اشتیــــاق

بر آنکه کرد جلوه به طور و شجــر کنم


عالی است باری و دانی است این جهــان

خامی است دل به فـــانی، باقی نظر کنم


من از قنوت رب و خیــــالی ز کام دهر،

در دل امیـد و یأس بسی مستقــــر کنم


صهبای عشق در قدح جان چه دلرباست!

جان را به نیم رطلی از آن مفتخـــر کنم


«نافذ» که بود چون گل خندان، چه شد که گفت:

خواهم کزین سراچه ی فانی سفــر کنم؟!


محمّد علی مشایخی (نافذ)

پاییز 1362 هجری شمسی، خوابگاه دانشگاه صنعتی اصفهان

صبح زیبا

اللّهم عجّل لِوَلیک الفَرَج

« صبح زیبا»

دلبرا! ماه دل افــــــــروز تو دیدن دارد
از زبانت سخن عشق، شنیــــدن دارد


تلخی قصّه‌ی هجــــران تو گفتن دارد
مزّه ی شهد وصـال تو چشیــــدن دارد


حبّـــذا! نرگس رخســار تو را بوئیــدن
خرم آن سرو چمـــــانی كه چمیدن دارد


نزد ارباب بصــر، معرفتت ملموس است
لیك در محفـــــــل ما بحث كشیدن دارد


راستی لایق دیدار تو گشتن سخت است
راستی نـــــاز تو ای یــــــار! خریدن دارد


آنكه از عشق تو هــر روز سخن می‌گوید
گر قبولش نكنی جـــــــــــامه دریدن دارد


از سبكبــــــــــــالی دیدار تو در یك رؤیا
مرغ روح از قفس آهنــــــــگ پریدن دارد


سایه گسترده به گیتی عجبا! شامی زشت
صبح زیبـــــای تو كی میل دمیدن دارد؟

محمّد علی مشایخی (نافذ) – سال 1365

آینه

«آینه»

به احترام استاد فریدون مشیری، تمام قامت مي ايستم و «آینه» را در مقابل سروده زیبا و روان «گرگ» ایشان می گیرم:

هان مپندارید گرگی خیره سر
هست پنهان در نهاد هر بشر؟

«فطرت الله» است نقش جان ما
پس خداجویی است در بنیان ما.

در نهاد ماست پنهان «آینه»
جلوه اش در آینه، هرآینه.

عارفان جام جم اش نامیده اند
در پیاله عکس او را دیده اند.

آنکه «زکیها»؛ جمال یار دید.
وانکه «دسیها»؛ فقط دیوار دید.

پشت هر دیوار، گرگی در کمین
گاه افسرده است، گاهی آتشین

لیک در آیینه های بی غبار
کس نمی بیند بجز انوار یار

گر که انسان انس با جانان کند
کی به گرگی خلق را نالان کند؟

نفس اماره است، گرگ آدمی
حرص با تقوی نمی سازد دمی.

گفت مولانا علی -آن مرد پاک-
مرکز... اندیشه های... تابناک:

ها «اتزعم انک جرم صغیر؟!»
در تو پیچیده است دنیایی کبیر

حیف باشد قدر خود نشناختن
باره در وادی حیرت تاختن

«نافذا» نک سنجه را بر سينه زن
گرگ می بینی و یا آیینه زن؟

محمد علی مشایخی (نافذ)

شِکوِه بوف

«شِکوِه بوف»

بی زبان بوفی - ویرانه نشین-
دوش می گفت به آهنگ حزین:

آااااای مردم! ز شما دلگیرم
شکوه از زمزمه ی شبگیرم

فال بد بستن و شوم انگاری
روی نادانی اتان سرباری!

این تطیر که شما را داب است
کوره راهی است به باطل نقب است!

خنده ی وصل ز مرغان چمن
نیست ارزنده تر از ناله ی من!

گریه ی شوق اگر مذموم است
حق حق و حق حق ما هم شوم است!

بوف هم گر به چمن یاد کند
طرف ویرانه که آباد کند؟

مطمع ماست "مکانی شرقی"
دور دستی که نباشد برقی

ذکرنا الحمد. "هوالله احد"
غرقه فی التسبیح ک "الله الصمد"

*******
گاه بر "بئر معطل" مانده
که کسانی حیوان اش خوانده

گاه بر کنگره ی "قصر مشید"
مانده متروک ز اصحاب امید

گاه در سایه ی دیوار خراب
گه برافراشته روزی به عتاب

گاه در "عرصه" ی ایوانی چند
بوده جولانگه "اعیان" ی چند:

ذکرنا "کم ترکوا من جنات"
"و زروع و مقام" , "هیهات"!

ذکرنا الحمد "هوالله احد"
غرقه فی التسبیح ک "الله الصمد"


*******

ما همه بنده ی اوییم ز طوع
و شما در پی صد رب النوع

از شما مدعی عقل عجب!
"مائده" هشته و بر "بقل" عجب!

ما نبودیم که سر پیچیدیم
از کلیمی که سحر می چیدیم

غزل افسانه ی "عوج" از ما نیست
بارش بمب ز اوج از ما نیست.

شر اگر هست و گر شومی هست
از شما زنگی یا رومی هست.

"مرغوا" چینه ی اغواست ولی
سینه ی پاک به "مروا" است بلی

خامشانیم و خروشی داریم
شام تا صبح سروشی داریم:

ذکرنا الحمد "هوالله احد"
غرقه فی التسبیح ک "الله الصمد"

محمد علی مشایخی (نافذ)

بیا صنم

«بیا صنم»

بیا که دل ز فراقت به تنگ می آید.
بیا که شهد به کامم شرنگ می آید.

بیا که دیده ی من با تمام بینایی
در آن بجز رخ تو تیره رنگ می آید.

بیا که تیر غمت بر دلم نشسته و باز
به قلب من ز کمانت خدنگ می آید.

بیا که لشکر عشقت به سرزمین دلم
چو دشمنی است که با تن به جنگ می آید.

مراست سنگ بلورین به چنگ دیده بیا
که شیشه ی دل تنگم به سنگ می آید.

نگویمت ز جمالت نقاب برگیری
مرا ز پرده ی بر دیده ننگ می آید.

حجاب هست و صنم غایب است و اهریمن
میان ما به هزار آب و رنگ می آید.

ز لطف پرده بر افکن نیازمند توایم
علاقه مند تو با پای لنگ می آید.

برو غزال غزل آن سپیده جولان کن
که وقت قافیه تنگی قشنگ می آید.

محمد علی نشایخی (نافذ)

همای عشق

«همای عشق»

این سروده را هم تقدیم می کنم به همه فرزانگان عاشق



ما زنده ایم زنده ی نشو و نمای عشق
پر می کشیم تا به خدا با قوای عشق

گر عاشقی کنیم و گر کاهلی بدان
هستیم در قلمرو فرمانروای عشق

عشق از کجاست؟ عقل و افق های دوردست
بینی کجا و لایتناهی منای عشق؟

عقل از کجاست؟ نفخه ای از عاشق قدیم
عقل است استوانه و سنگ بنای عشق

هر چند دل بدون سر از راه می رود
فرزانه نیست هر که نیفتد به پای عشق

کو آن حکیم کز نفس کارساز او
از برج عقل تیز بر آید همای عشق

"نافذ! " به اقتدای نبی از حرای عقل
باید بر آری از بن دندان نوای عشق

محمد علی مشایخی (نافذ)

جوانه بندگی

«جوانه بندگی»

جشن تکلیف دختر مسلمان:

روزها می گذشت از پی هم
شاخه ای می دوید و بار نداشت

بر سر شاخه عندلیب دلم
نغمه دلکش هزار نداشت

شعر توحید در هزاران وزن
بود در من، ولی شعار نداشت

مرغک بی قرار دشتی و شور
بود خاموش و اشتهار نداشت

چون بر این مرغ نه بهار گذشت
دیگر از شوق گل قرار نداشت

لیک این شور و بی قراری را
چاره جز گفتگوی یار نداشت

در نمازم جوانه زد مستی
هستی ام رنگ اعتبار نداشت

محو سبحان ربی الاعلی
سجده گر گویی اختیار نداشت

عالمی داشت کودکی، اما
لایقی تاج افتخار نداشت

جامه ی بندگی به قامت من
بی گمان هیچ شهریار نداشت

رویشی بود جشن تکلیفم
رستخیز مرا بهار نداشت!

محمد علي مشايخي(نافذ)

مصداق غَرور

«مصداق غَرور» (به فتح غین)



علم و سرمایه چو انباشته شد
بذر گمراهی ما کاشته شد

جای از جانب حق دانستن
تکیه بر دانش و بر داشته شد

ای دریغا که به مصداق غَرور
عَلَم عِلم برافراشته شد

بیشتر خوردن و لذت بردن
هدف زندگی انگاشته شد.

نافذا! عُجب عَجب می روید!
پسِ هر گام که برداشته شد


محمد علی مشایخی(نافذ)

مستوره ی حیا

«مستوره ی حیا»

کیست مقبوله ی خدا؟ مریم1
کیست منظومه ی صفا؟ مریم
کیست مسطوره ی عبودیت؟
کیست مستوره ی حیا؟ مریم2
کیست بر بام افتخار و شرف
در صف خوب خوبها؟ مریم
کیست بانوی مقتدا پرور
همچو عیسی فرشته سا؟ مریم
نیست اسطوره ای خیالی و هست
اسوه ی ثانی نسا, مریم3
آل عمران که داشت آوازه
رفت تا عرش یار با مریم
کاش باشد شفیع روز جزاش
«نافذ» روسیاه را مریم


1- فتقبلها ربها بقبول حسن
2- در این بیت معانی مسطوره و مستوره بیان شده است. مسطوره از کلمه سطر (به فتح سین) است یعنی تکه ای از یک چیز به عنوان نمونه. و مستوره از کلمه ستر (به کسر سین) یعنی در پرده و پوشیده.
3- اسطوره قهرمان خیالی است و اسوه الگوی عینی و. واقعی.

نذر قبول

«نذر قبول»

چرخ، چرخید و حضرت عمران
یافت زو نوبت پیامبری
آن بزرگی که آل عمران را
آبرو داد و مجد و ناموری
زوجه ای داشت اهل و با ایمان
در خور بیت حکم و راهبری
گفت -آنگه که حمل می فرمود:
خالقا! می كنی نگارگری
نذر کردم که وقف دیر کنم
آنچه در بطن دارم - ار پسری
چشم دارم قبول فرمایی
بهره مندم کنی ز باروری
لیک زاد از قضای رحمانی:
دختری؟ نه، ستاره ی سحری!
حَمَلت اُمةً (امتَن) علی وَهن (وهنِن)
وَضَعَت كانَ كَوكَب (کوکبُن) دُرّی
طَلَعَ البَدرُ لَیلةَ الاُولی
كُشِفَت لؤلؤاً کَعِقدِ ثَری
مریم اش نام کرد و با حسرت
گفت یارب! تو نیك باخبری
نه پسر زاده ام که در خدمت
گوی سبقت برد ز کارگری
نه پسر زاده ام که تخت آرد
چشم بر هم زدن به باختری
دختر از عهده بر نمی آید
خدمتت در کمال بهره وری
«بقبول حسن» پذیرا شد
مریم اش را خدای دادگری
برگزیدش به اسوگی زنان
مام پیغمبری فرابشری
خدمتش باد خدمت جانها
جان خدمت، ورای خشك و تری
ما به اخلاص بندگان داریم
نظری آنسوی حسابگری!
«نافذ»! اخلاص پیشه کن که تو را
بپذیرد به رغم بی هنری

محمد علی مشایخی (نافذ)

خُلق رسولُ الله

«خُلق رسولُ الله»

خَلق از خُلق رسول الله لذّت می برد
عالمی زان سیرت دلخواه، لذّت می برد.

گرچه تشبیه اش به هر زیبا قیاسی نارواست
ماه گاه از فحوی افواه، لذّت می برد.

هرکمالی را که می جویید مردم! اسوه اوست
اسوه گی هم زین تجلی گاه، لذّت می برد.

غار و تنهایی چندین سال را کس تاب نیست
لیک «احمد» زان غم جانکاه، لذّت می برد.

هیچ کس را جز «محمّد» طاقت معراج نیست
سینه ی مشروح از این درگاه، لذّت می برد.

از امین خلق و خالق بیش تر یا پیش تر
«مرتَضی» مولای سر آگاه، لذّت می برد.

مادح «خُلق عظیم» اش در «تبارک» یاد کرد
کو هم از این جلوه الله، لذّت می برد.

مِن ولیُ الله الاعظم، مِن بشیر و نذیر
کل مولود مَن استولاه، لذّت می برد

ما کجا و شاهباز قله ی «لولاک»؟ لیک
هست این معنا که از آن ماه، لذّت می برد.

در طریق عشقبازی هر کسی را مَطمعی است
«نافذ» دلداده از این راه، لذّت می برد.