آرزوی پرواز
«آرزوی پرواز»
خواهم کزین سراچه ی فانی سفــر کنم
از رنگ و بوی و عشوه و نازش حذر کنم
طرفی چو بر نبستــه دلم زین جهان دون
خواهم به گوشــه ای روم و ناله سر کنم
من ماهی شنــــــاگر تالاب چون شوم؟
آنجا که غوک هــرزه خزد کی مقر کنم؟
مرغابی نشـــسته به مرداب چون شوم؟
این برکه را رها و سفــــر زی قمر کنم
شامی است این جهان و مرا میـل و آرزو،
پرواز تا دریچــــه ی صبح و سحر کنم
کو هم پیاله ای که مرا همــــرهی کند؟
بگذار تا به میــــــکده یاران خبر کنم
ای خشک جان! که غرق تمنّـای این تری
چون گویمت ز عشق، سخن بی ثمر کنم
تن زورقی گِلیــــن و گُلی سرنشیـن آن
در بحــــر بی کـرانه سفر یا خطر کنم؟
دنیا! به نزد من تو چه بد غمزه می کنی!
ای یار بی وفا! به تو از بد، بتــــــر کنم
دلبستگیّ و عاشقی و شور و اشتیــــاق
بر آنکه کرد جلوه به طور و شجــر کنم
عالی است باری و دانی است این جهــان
خامی است دل به فـــانی، باقی نظر کنم
من از قنوت رب و خیــــالی ز کام دهر،
در دل امیـد و یأس بسی مستقــــر کنم
صهبای عشق در قدح جان چه دلرباست!
جان را به نیم رطلی از آن مفتخـــر کنم
«نافذ» که بود چون گل خندان، چه شد که گفت:
خواهم کزین سراچه ی فانی سفــر کنم؟!
محمّد علی مشایخی (نافذ)
پاییز 1362 هجری شمسی، خوابگاه دانشگاه صنعتی اصفهان