وَیکَانَّ خُژو

«بسم الله الرحمن الرحیم»
قال رسول ا... (ص) : افضلُ اَعمالِ امّتی انتظارُ الفَرَج



«وَیکَانَّ خُژو»

هَمَژ به چَم چَم یــارون، ویکان خژو.........................به خُــژ قِسَم بی قرارون، ویکان خژو

به هر غِریب که رَعنـا وُ در عَبا ماتون.......................لابد خُــژو دل حیرون! ، ویکان خژو

اشکام گایی دم مشکو، اِلّرزو گایی شونام..............گایی جی ابر بهـــارون، ویکان خژو

هوا پَسُو، مینِ این گیر و دار وانفسـا.....................اِز صبـر چـــاره ندارون، ویکان خژو

قَمر در اقربُو اوضاع، شی دومَن گستر....................وُ مون ستــاره تِشمارون، ویکان خژو

آره به نور ستــاره که وامدار خُورو........................را بیــــدبرند به دُورون، ویکان خژو

ولی اُفتــوِ خُــــدا پشت ابـر نَدمونو.........................پس از یکی دو سه تیفون، ویکان خژو

شاید جی شیّو اتون ناج، دم دم صاحبو..................خِب نَدوینون و بیـدارون، ویکان خژو

خدا کِرو بَدِرِزّو گه «نافذ»! اِز خُرواز..........................دو صـد پیـــاله بگیرون، ویکان خژو



محمّد علی مشایخی (نافذ) – آبان ماه 1385


ویکانَّ = مأخوذ از قرآن است. این کلمه در قرآن در داستان قارون دو بار بکار رفته است.
دُورون = دوران، کناه از مسایل زمانه . رابیدبرند به دورون؛ یعنی مسایل و مقتضیات زمان را درک می کنند.
بدرزّو = خورشید طلوع کند.
خُرواز = در وانشان، ساعات آبیاری از طلوع آفتاب و پیاله واحد زمان برای در اختیار داشتن آب قنات است. 

همچنین در این مصراع، پیاله ایماء به پیاله ی می دارد. 

 

گل باجمین، گل بشنمین

«بسم الله الرحمن الرحیم»

قال رسول الله (ص): « اَفضَلُ اَعمالِ امّتی اِنتظارُ الفَرَج »



«گل باجمین، گل بشنمین»



بیــگه تا گُل باجمین، گُل بشنمین .... ای بِـــــرا تا سر بَگرنِه، بِشتمین


فرخـــی نو نادارمین یا پیــل دار .... صــولتی خِب دارمین یا یِشتمین


بیـــگه وابیزمین خومونا، خالِّــکه .... سنگ نیمین، آخِرین حد خِشتمن


قَدّ کِشمین از وِشَنـــــــد مَعنِوی .... دیم نیمین، پنبـــــه زار وِشتمین


طــاق تا شوم تا کی و اُو گُل گُله؟ .... طالب خُـــرواز و او مین رشنمین


حج محد میدی! یه کم تعجیل که .... کشتـــه ی تو مِرته ی واگِشتمین


بور به ایتالاد پی که بعــــد قُرص .... هرچی ویشتر، تشنه ی بارِشت امین


دشت بالامونا پر اشجـــــار کر .... دشت جیر را کم نگیرگه کِشتمین


«نافد!» آما چَم به رایمین چَم به را .... وانشـــــونی یا که از وادِشتمین


محمّد علی مشایخی (نافذ) – اردیبهشت ماه 1389

 

 

چاپول

«چاپول»

آریسیوُ ؛ همه ی مهمونا چـــــاپول کِرِند

 

مُسِّــرترا مِثِ کِسِّــرترا ، چــــــاپول کِرِند

وا که «مُکا وُ تَصـــدیه»[1] مَذمومُ یاچـه نِو

یا اهل معرفت را رضای خدا چـــاپول کِرِند

هر چی کُدورتُ از سینه دون بیرین کِرگِه

این وَر وچا که پاک دلند بی ریا چاپول کِرِند

وختی ایاغ اِگه با  هم ذومادون ذیـق کِرو

از این جهت همه قیم و خویشا، چـاپول کِرِند

امرو که عاشقا ورشنگند ویدر از شِمشاد

مثل صنیبرا به نِسیم صبا چــــــاپول کِرِند

اِمشی گه یاچه جشنو، بَســــاوا فرشته ها

صف صف به حالت سبــز داعا، چـاپول کِرِند

بازار مســـگراو مِگِر، چند صــــدایی اُو

اون بَشن مِجلِسه یه ناقاط تا به تا، چاپول کِرِند

هر کی سَـــکینه اژدگو به فکر فَراش بو

با آذبـــا مو، چونو زن دارا چـــــاپول کرند؟

بنِّا کبو بِنا کِرو  عالی ترین بِنـــــــــا ؟

بر وِیدرین بِناو که این مومنا چـــاپول کِرِند

گل بیگورت به پای دوتاژون دومن دومن

شیخا به افتخار آریس و ذوما  چـاپول کِرِند

«نافذ!» یه  شعری باج که واپرسو هر کسی، 

گوشـا جلی تر دسّـا چرا چـــــاپول کِرِند؟

محمّد علی مشایخی (نافذ) آذر ماه 1390

   [1] - « ما کانَ صَلوتُهُم عِند البَیتِ اِلّا مُکائاً وَ تصدیهً فذوقوا العذاب بما کنتم تکفرون» ( انفال-35 ) 

 

گِل شیرَه

امام علی (ع):

«ان القلوب اوعیه فخیرها اوعاها»

دلها به مثابه ظرف هایی هستند پس بهترین اشان پرگنجایش ترین آنهاست. ‌

 

 

  «گِل شیرَه»

 

  کسی چُزونو که حالم چرا پریشونو

کسی چُزونو که آتش به زیر قِزقونو

 

کسی چُزونو که قندیل غم به طاق دلِم

مث یه جار مین اُمزاده ای دِلنگونو 

 

دِرِمقیلیسانو اِنگیرهای گِلمالی

کِسی چُزونو که آغیده های مُرغونو

 

عِلاج کار به قیل قِلندرای محل

فقط به گیده و گِل شیره و که ارزونو

 

هو ویدرین رگ خاکاژ مین کوای خومون

که داجو معدن گل شیره در مِلاقونو؟

 

  اگر چه تنقل اتارون و سخت پاکارون 

ولی دلِم پرِ آشوب و در به داغونو

 

خلاصه اینو که هر کی که گیده مند نبو

بسا که کار شِی و روژ  حرص و یرقونو 

 

از این جهت که اِداجون مدام و ادخندون

کسی چُزونو که «نافذ» چرا پریشونو؟ 

 

به عشق «احمد» و عشق دُوازده سلّار

خوشون، همونا برسنه که قدّه قربونو

 

 

گلمافتو

قال رسول الله (ص):

«افضل اعمال امتی انتظار الفرج»

 

  «گلمافتو»

 

اونی که عاشق زارو مث گلمافتوو

شی و رو در پی یارو مث گلمافتوو

 

اونی که منتظرو  تا بَدرزّو خورشید

از فراقژ بی قرارو، مث گلمافتوو

 

اون که در غیبت خورشید چمژ بر ماهو

فکر و ذکرژ یه نگارو، مث  گلمافتوو 

 

اون که سرژا جیراتاره هر چی پربارگنو 

فیس و افاده نتارو مث گلمافتوو 

 

اونی که خوش قِلم و خوش قِدم  و خوش قلبو

مین دلژ کینه ندارو مث گلمافتوو 

 

اونی که ارّسو خیرژ به همه بی منّت  

شوخ و شاخ پرِ بارو مث گلمافتوو

 

اون که میرژ به دل کسّر و مسّر ورتو

زر بیست چند عیارو، مث گلمافتوو

 

کاش افتو اژوا  «نافذ» نابینا جی

گایی با نور نِدارو مث گلمافتوو 

 

محمد علی مشایخی( نافذ) ۱۳۹۷/۱۱/۲۰

 

 

خوش آن زمان

خوش آن زمان که نگارم حجاب بردارد.

از آن جمال پری سا نقاب بردارد.

 

به غمزه ای برباید دل از صفاکیشان

قرار از دل هر شیخ و شاب بردارد.

 

خوش آن زمان که همان شهسوار توسن عشق

لجام مرکب زرین رکاب بردارد.

 

به شهر بی سر و سامان ما کند گذری

بنای عدل گذارد, عذاب بردارد.

 

به نازنین ید حق ذوالفقار برگیرد

به حول و قوه به دستی کتاب بردارد.

 

حریم قدس بپیراید از نژادپرست

ز کعبه دغدغه و التهاب بردارد.

 

ز اهرمن بستاند مجال گستاخی1

ز ماندگان فریبش رقاب بردارد.

 

خوش آن زمان که در آیینه ی زمان و زمین

ز روشنی همه را آفتاب بردارد.

 

شمیم یار فراگیر هر دیار شود

چنانکه شهرت بو از گلاب بردارد.

 

دلِ شکسته ی زهرا دوباره گردد شاد

.. و دست از کمر آن زرِّ ناب بردارد.

 

محمّد علی مشایخی (نافذ)

ــــــــــــــــــــــــ

1- «قال انظرنی الی یوم یبعثون¤ قال انک من المنظرین الی یوم الوقت المعلوم¤». (اعرااف 15- 14)

شیطان گفت مرا تا روزی که برانگیخته می شوند مهلت ده. خداوند فرمود : همانا تو از مهلت داده شدگانی (نه تا قیامت) بلکه تا روز معینی.

از امام صادق (ع) پرسیدند «یوم الوقت المعلوم» چه زمانی است؟ فرمودند روز قیام قائم ما.

 

صدای پای معلم

گرامیداشت دوازدهم اردیبهشت روز معلّم

 

صدای پای معلم

من از قدوم تو بوی بهار می‌شنوم.

حدیث رویش و آهنگ کار می‌شنوم.

 

صدا، صدای لطیفی است، پنداری

ز دور، شُرشُری از آبشار می‌شنوم.

 

صدای گام تو بر سنگفرش راه کلاس

ترنّمی است که از جویبار می‌شنوم.

 

ز در در آیی و بی اختیار برخیزم

که خیرمقدم‌ات از هر کنار می‌شنوم.

 

به احترام تو برپا زده است مبصر جان

سکوت را به بلندای جار می‌شنوم.

 

غلام همّت آنم که حرفی‌ام آموخت

شعار حجّت پروردگار می‌شنوم.

 

چو از سیاحت گلزار باز می‌گردی

ز دامن و دهنت بوی یار می‌شنوم.

 

ز خاطرات و رهاورد بوستان گردی

بکن حدیث که من بیقرار می‌شنوم.

 

کلام «نافذ» و تاثیر مهربانی توست

که عشق را ز دلم آشکار می‌شنوم.

 

محمّد علی مشایخی (نافذ)

 

 

در سروده‌ی «صدای پای معلم» به دو حدیث اشاره نموده‌ام:

۱- حدیث نبوی، که: «الکُتب بساتین العُلما» کتابها بوستان‌های دانش‌پژوهان هستند.

۲- حدیث علوی، که: «من عَلّمَنی حَرفاً فَقد صَیَّرنی عَبداً» هر کس یک کلمه به من آموخت مرا بنده‌ی خود گرداند.

 

 

غنچه ی نشکفته

 

در غفلت از ثنای گلی بودم

کز عطر او دو‌ دایره مشحون است.

زان غنچه‌ای که تاب نیاوردند

تا بشکفد، حکایت مکنون است.

بر شاخه‌ای لطیف که بشکستند

پهلوی او گواه شبیخون است.

دانم که صرفه‌ای نبرند اینان

این کوثر ولایت زیتون است.

صرافنا! لما سمی الزهرا؟

ضرب الوحیده‌ای که همایون است.۱

می‌دانم آنکه فاطمه ریحانه است

می‌دانم آنکه خلقت بی چون است.

دانم که در قیاس نمی‌گنجد

با اسوه‌ای که خواهر هارون است.

اما چرا سترونی۲ آوردم؟

توصیف او ز طاقتم افزون است.

می‌دانم آنکه هیچ نمی‌دانم

زان گل که از مخیله بیرون است.

یا بضعة النبی! حسنین‌ات را

دنیا هزار مرتبه مدیون است.

از زینب‌ات حماسه همی‌زاید

حتی دمی که سخت دگرگون است.

لیلای بی بدیلی و بیجا نیست

مولای ما ز عشق تو مجنون است.

شوی‌ات به ساحت ولی اللهی

با عشق حق قرینی و مقرون است.

در بیکران ملک خداوندی

مولایی علی است که قانون است.

«نافذ» اگر که اذن سرودن یافت،

بر لطف دوستان تو مرهون است.

 

محمد علی مشایخی(نافذ) آذرماه ۱۳۹۹ شمسی

۱) ای گوهر شناس ما! بفرما چرا این سکه ی تک ضرب -که خجسته، مبارک و میمون است- زهرا نامیده شده است؟ا

این سروده با تحریض استاد بزرگوار قرآنی سرکار خانم دکتر زهرا اخوان صراف، محرر گردید. با سپاس فراوان از ایشان.

۲) سترون(setarvan)= نازا

 

آینه

شعری از استاد فریدون مشیری

«گرگ»

گفت دانایى که گرگى خیره سر

هست پنهان در نهاد هر بشر.

...لاجرم جارى است پیکارى بزرگ

روز و شب مابین این انسان و گرگ.

زور بازو چاره این گرگ نیست.

صاحب اندیشه داند چاره چیست.

اى بسا انسان رنجور و پریش

سخت پیچیده گلوى گرگ خویش.

اى بسا زور آفرین مردِ دلیر

مانده در چنگال گرگ خود اسیر.

هرکه گرگش را دراندازد به خاک

رفته رفته مى‌شود انسان پاک.

هرکه با گرگش مدارا مى‌کند،

خلق و خوى گرگ پیدا مى‌کند.

هرکه از گرگش خورد هر دم شکست

گرچه انسان مى‌نماید، گرگ هست.

در جوانى جان گرگت را بگیر

واى اگر این گرگ گردد با تو پیر!

روز پیرى گرکه باشى همچو شیر

ناتوانى در مصاف گرگ پیر.

اینکه مردم یکدگر را مى‌درند

گرگهاشان رهنما و رهبرند.

اینکه انسان هست این سان دردمند

گرگها فرمان روایى مى‌کنند.

این ستمکاران که با هم همره اند

گرگهاشان آشنایان هم اند.

گرگها همراه و انسانها غریب!

با که باید گفت این حال عجیب؟

 

به احترام استاد فریدون مشیری، تمام قامت می‌ایستم و «آینه» را در مقابل سروده‌ی زیبا و روان «گرگ» ایشان می‌گیرم.

 

«آینه»

هان مپندارید گرگی خیره سر

هست پنهان در نهاد هر بشر!

«فطرت الله» است نقش جان ما

پس خداجویی است در بنیان ما.

در نهاد ماست پنهان «آینه»

جلوه‌اش در آینه، هرآینه.

عارفان جام جم‌اش نامیده‌اند

در پیاله عکس او را دیده‌اند.

آنکه «زکّیها»؛ جمال یار دید.

وانکه «دسّیها»؛ فقط دیوار دید.

پشت هر دیوار، گرگی در کمین

گاه افسرده است، گاهی آتشین.

لیک در آیینه‌های بی‌غبار

کس نمی‌بیند بجز انوار یار.

گر که انسان اُنس با جانان کند

کی به گرگی خلق را نالان کند؟

نفس امّاره است گرگ آدمی

حرص با تقوی نمی‌سازد دمی.

گفت مولانا علی -آن مرد پاک-

مرکز... اندیشه‌های... تابناک:

ها «اَتَزعَم اَنّکَ جِرم صَغیر؟!»

در تو پیچیده است دنیایی کبیر.

حیف باشد قدر خود نشناختن

باره در وادی حیرت تاختن

«نافذا» نك سنجه بر خویشینه زن

گرگ می‌بینی و یا آیینه زن؟

 

محمد علی مشایخی (نافذ)

 

 

طبیب ما

یا حضرت حق! حبیب ما را برسان
آن لنگر پر شکیب ما را برسان

ویروس بدی به جانمان افتاده
امسال دگر، طبیب ما را برسان

محمد علی مشایخی(نافذ)

بیا صنم

♡ بیا صنم!

بیا که دل ز فراقت به تنگ می آید.
بیا که شهد به کامم شرنگ می آید.

بیا که دیده ی من با تمام بینایی
در آن بجز رخ تو تیره رنگ می آید.

بیا که تیر غمت بر دلم نشسته و باز
به قلب من ز کمانت خدنگ می آید.

بیا که لشکر عشقت به سرزمین دلم
چو دشمنی است که با تن به جنگ می آید.

مراست سنگ بلورین به چنگ دیده بیا
که شیشه ی دل تنگم به سنگ می آید.

نگویمت ز جمالت نقاب برگیری
مرا ز پرده ی بر دیده ننگ می آید.

حجاب هست و صنم غایب است و اهریمن
میان ما به هزار آب و رنگ می آید.

ز لطف پرده بر افکن نیازمند توایم
علاقه مند تو با پای لنگ می آید.

برو غزال غزل! آن سپیده جولان کن
که وقت قافیه تنگی قشنگ می آید.

محمد علی مشایخی (نافذ)

صدای پای معلم

_گرامیداشت دوازدهم اردیبهشت روز معلّم_


 صدای پای معلم

من از قدوم تو بوی بهار می‌شنوم.

حدیث رویش و آهنگ کار می‌شنوم.


صدا، صدای لطیفی است، پنداری

ز دور، شُرشُری از آبشار می‌شنوم.


صدای گام تو بر سنگفرش راه کلاس

ترنّمی است که از جویبار می‌شنوم.


ز در در آیی و بی اختیار برخیزم

که خیرمقدم‌ات از هر کنار می‌شنوم.


به احترام تو برپا زده است مبصر جان

سکوت را به بلندای جار می‌شنوم.


غلام همّت آنم که حرفی‌ام آموخت

شعار حجّت پروردگار می‌شنوم.


چو از سیاحت گلزار باز می‌گردی

ز دامن و دهنت بوی یار می‌شنوم.


ز خاطرات و رهاورد بوستان گردی

بکن حدیث که من بیقرار می‌شنوم.


کلام « نافذ» و تاثیر مهربانی توست

که عشق را ز دلم آشکار می‌شنوم.


 محمّد علی مشایخی (نافذ)

 

در سروده‌ی «صدای پای معلم» به دو حدیث اشاره نموده‌ام:

۱- حدیث نبوی، که: «الکُتب بساتین العُلما» کتابها بوستان‌های دانش‌پژوهان هستند.

۲- حدیث علوی، که: « من عَلّمَنی حَرفاً فَقد صَیَّرنی عَبداً » هر کس یک کلمه به من آموخت مرا بنده‌ی خود گرداند.