آینه

شعری از استاد فریدون مشیری

«گرگ»

گفت دانایى که گرگى خیره سر

هست پنهان در نهاد هر بشر.

...لاجرم جارى است پیکارى بزرگ

روز و شب مابین این انسان و گرگ.

زور بازو چاره این گرگ نیست.

صاحب اندیشه داند چاره چیست.

اى بسا انسان رنجور و پریش

سخت پیچیده گلوى گرگ خویش.

اى بسا زور آفرین مردِ دلیر

مانده در چنگال گرگ خود اسیر.

هرکه گرگش را دراندازد به خاک

رفته رفته مى‌شود انسان پاک.

هرکه با گرگش مدارا مى‌کند،

خلق و خوى گرگ پیدا مى‌کند.

هرکه از گرگش خورد هر دم شکست

گرچه انسان مى‌نماید، گرگ هست.

در جوانى جان گرگت را بگیر

واى اگر این گرگ گردد با تو پیر!

روز پیرى گرکه باشى همچو شیر

ناتوانى در مصاف گرگ پیر.

اینکه مردم یکدگر را مى‌درند

گرگهاشان رهنما و رهبرند.

اینکه انسان هست این سان دردمند

گرگها فرمان روایى مى‌کنند.

این ستمکاران که با هم همره اند

گرگهاشان آشنایان هم اند.

گرگها همراه و انسانها غریب!

با که باید گفت این حال عجیب؟

 

به احترام استاد فریدون مشیری، تمام قامت می‌ایستم و «آینه» را در مقابل سروده‌ی زیبا و روان «گرگ» ایشان می‌گیرم.

 

«آینه»

هان مپندارید گرگی خیره سر

هست پنهان در نهاد هر بشر!

«فطرت الله» است نقش جان ما

پس خداجویی است در بنیان ما.

در نهاد ماست پنهان «آینه»

جلوه‌اش در آینه، هرآینه.

عارفان جام جم‌اش نامیده‌اند

در پیاله عکس او را دیده‌اند.

آنکه «زکّیها»؛ جمال یار دید.

وانکه «دسّیها»؛ فقط دیوار دید.

پشت هر دیوار، گرگی در کمین

گاه افسرده است، گاهی آتشین.

لیک در آیینه‌های بی‌غبار

کس نمی‌بیند بجز انوار یار.

گر که انسان اُنس با جانان کند

کی به گرگی خلق را نالان کند؟

نفس امّاره است گرگ آدمی

حرص با تقوی نمی‌سازد دمی.

گفت مولانا علی -آن مرد پاک-

مرکز... اندیشه‌های... تابناک:

ها «اَتَزعَم اَنّکَ جِرم صَغیر؟!»

در تو پیچیده است دنیایی کبیر.

حیف باشد قدر خود نشناختن

باره در وادی حیرت تاختن

«نافذا» نك سنجه بر خویشینه زن

گرگ می‌بینی و یا آیینه زن؟

 

محمد علی مشایخی (نافذ)

 

 

طبیب ما

یا حضرت حق! حبیب ما را برسان
آن لنگر پر شکیب ما را برسان

ویروس بدی به جانمان افتاده
امسال دگر، طبیب ما را برسان

محمد علی مشایخی(نافذ)

بیا صنم

♡ بیا صنم!

بیا که دل ز فراقت به تنگ می آید.
بیا که شهد به کامم شرنگ می آید.

بیا که دیده ی من با تمام بینایی
در آن بجز رخ تو تیره رنگ می آید.

بیا که تیر غمت بر دلم نشسته و باز
به قلب من ز کمانت خدنگ می آید.

بیا که لشکر عشقت به سرزمین دلم
چو دشمنی است که با تن به جنگ می آید.

مراست سنگ بلورین به چنگ دیده بیا
که شیشه ی دل تنگم به سنگ می آید.

نگویمت ز جمالت نقاب برگیری
مرا ز پرده ی بر دیده ننگ می آید.

حجاب هست و صنم غایب است و اهریمن
میان ما به هزار آب و رنگ می آید.

ز لطف پرده بر افکن نیازمند توایم
علاقه مند تو با پای لنگ می آید.

برو غزال غزل! آن سپیده جولان کن
که وقت قافیه تنگی قشنگ می آید.

محمد علی مشایخی (نافذ)

صدای پای معلم

_گرامیداشت دوازدهم اردیبهشت روز معلّم_


 صدای پای معلم

من از قدوم تو بوی بهار می‌شنوم.

حدیث رویش و آهنگ کار می‌شنوم.


صدا، صدای لطیفی است، پنداری

ز دور، شُرشُری از آبشار می‌شنوم.


صدای گام تو بر سنگفرش راه کلاس

ترنّمی است که از جویبار می‌شنوم.


ز در در آیی و بی اختیار برخیزم

که خیرمقدم‌ات از هر کنار می‌شنوم.


به احترام تو برپا زده است مبصر جان

سکوت را به بلندای جار می‌شنوم.


غلام همّت آنم که حرفی‌ام آموخت

شعار حجّت پروردگار می‌شنوم.


چو از سیاحت گلزار باز می‌گردی

ز دامن و دهنت بوی یار می‌شنوم.


ز خاطرات و رهاورد بوستان گردی

بکن حدیث که من بیقرار می‌شنوم.


کلام « نافذ» و تاثیر مهربانی توست

که عشق را ز دلم آشکار می‌شنوم.


 محمّد علی مشایخی (نافذ)

 

در سروده‌ی «صدای پای معلم» به دو حدیث اشاره نموده‌ام:

۱- حدیث نبوی، که: «الکُتب بساتین العُلما» کتابها بوستان‌های دانش‌پژوهان هستند.

۲- حدیث علوی، که: « من عَلّمَنی حَرفاً فَقد صَیَّرنی عَبداً » هر کس یک کلمه به من آموخت مرا بنده‌ی خود گرداند.


 

عروس بهاری

(براي بهار و جشن ازدواج خودم – هشتم فروردين 1365)

« عروس بهاری»

خانه‌ی بخت می‌برد يار شكوفه پوش را

دست زنان، مام جهان عروس باده نوش را

عطر و گلاب می زند آن رخ زرنگـــار را

رنگ و خضاب می‌زند طره و جعد موش را

بوسه بر آب می‌زند برگ گل از هزار گل

باد به رقص می‌برد لالـــه ي پر خروش را

بلبل و گل به بوستان عاشق و معشوق شده

گل به اشــاره می‌دهد پاسخ گفتگوش را

چه چه عندليب ها از همـــگان ربوده دل

نغمه ي شاد بلبــلان برده قرار و هوش را

دست نسيم مهربان به كه چه شانه می‌زند

زلف بنفشـه زار را، گيسوی گل فروش را

مطرب باغ دم به دم شاخه به شاخه می‌پرد

يكسره ساز می‌كند زمزمــه‌ی سروش را

باد صبــا كه می‌وزرد بوي حيات می‌دهد

تا به سبــــا همی برد پيك يگانه كوش را

ساحت سبز بوستان، بلكه سپهر گل فشان

چشم به راه دوستان، شادی و جنب و جوش را

شور فزای « نافذا» شعـر دل انگيــــز سرا

بار دگر نوازشی پــــرده‌ی اين دو گوش را

محمّد علي مشايخي (نافذ)- سال 1365

.

سلسله النّور

«سلســـله النّور»

از ارتفــــــاع هستی، آنجا که تا خداست
خورشیـــدی از افق رخ تابان گرفته است

آنجا كه می توان به خور آسـان نظاره كرد
آنجا دقیق نام «خراســــان» گرفته است

نازل شده است آیه ی محــکم در آن دیار
آن آیتی که صبغـه ی رحمان گرفته است

نازل شود سَکینـــــه به دل هـــای بی قرار
آنجا مگر خداست که مهمان گرفته است؟

*
*


تا اوج، با چـــــه زاویــه باید نگاه كرد؟
با چشم های ریز که بــــاران گرفته است

از حـــادّه به قائمــــــه نزدیك می شود
لیکن بر این مشــاهده حرمان گرفته است[1]

دستان ماست کوته و خرماست بر نخیـــل
امّا امیـــــــد در دل ما جان گرفته است:

کاین سنّت خداست که سر می کنـد فرود
هر شاخه ای که بــــار فراوان گرفته است

در جــــذبه ی فروغ فراگیــــر سـرمدی
ماتیم و خلق، حالت عرفــــان گرفته است

*
*


تصویری از بهشت خــدا را کشیــــده اند
آن بوم، بوی روضــه ی رضوان گرفته است

بودم در آن تشــــرّف پیشین، مثـــال آن-
سرگشتـــه ای که راه بیـــابان گرفته است

بودند عقـــل و دیده ی حیــران به گفت و گو
آنجا که هر دو رخصـت جـولان گرفته است

می گفت دیده به! چه بزرگ است و با شــکوه!
اندیشـه گفت: عالم امکــــان گرفته است!

خرسنــــد بود دیده ز انبوه زائـــــــران
اندیشـه گفت: جمع پریشــان گرفته است!

کو عاشقی که فـــــارغ حاجات خویشـتن
پروانـه وار شمع شبـــــستان گرفته است؟

ای طفــل راه! قدرت «کُن» را قیاس کن
این بارگاه، نقطــه ز نقصــــان گرفته است

او حلقـــه ای ز سلســله النّور[2] تا خداست
در راه طوس فرصت اعـــــلان گرفته است

نور خـــــدا ، غریب غریب است در زمین
آفاق را حکومت شیطـــــــان گرفته است

دریاست پر تلاطـــــم و کشتیّ نـــوح را
روح الّـهی دگر سر ســـــکّان گرفته است

«نافذ» چگونه شــــــکر گزارد خدای را ؟
ز آرامشی که پهنــــه ی ایران گرفته است

در انتظار قائم آل محمّـــــــــــــــدیم
دلبند این رضــاست که قربان گرفته است

محمّد علی مشایخی (نافذ)- 1385


[1]- نگاه کردن از افقی پایین به چیزی که هیچ نقطه ی غیر بلند ندارد، زاویه ی دیدی نزدیک به 90 درجه (قائمه) را طلب می کند. خط دید اینچنین ناظر، با آنچنان منظور بلند پایه ای، دو خط نزدیک موازی را می سازد که هرگز یکدیگر را قطع نمی کنند. کلاه من که در این جهدِ عاجز سالهاست افتاده است. این مثل، نسبت ما با امام معصوم (ع) است . از این منظر است که این گونه بیان حال خویش کرده ام:

«دستان ماست کوته و خرماست بر نخیـــل امّا امیـــــــد در دل ما جان گرفته است:

کاین سنّت خداست که سر می کنـد فرود هر شاخه ای که بــــار فراوان گرفته است»

از این روست که تأسی ( اسوه گرایی و الگو گیری) به پیامبر (ص) و امامان معصوم (علیهم السلام) ممکن می شود و شاید از این نگره است که خداوند متعال فرمود: « وَلکُم فی رَسُولِ اللهِ اُسوَه حَسَنَه»

[2]- اشاره به حدیث معروف سلسله الذهب (زنجیره ی طلایی) . وقتی امام رضا (ع)، به دعوت مزوّرانه ی مأمون به عنوان ولایتعهد به مركز حكومت (طوس) فراخوانده شد، در مسیر حركت از مدینه به طوس -در شهر نیشابور- مورد استقبال گسترده مردم قرار گرفت. در اثنای این ازدحام مردمی، از آن حضرت درخواست حدیث یا موعظه ای شد. حضرت سر مبارك را از كجاوه بیرون كرده و فرمودند كه این حدیث را از پدرم شنیدم و او از پدرش و همین طور تا امیرالمؤمنین علی (ع) و او از رسول خدا و او از جبراییل و او از حضرت حق – جل جلاله- كه: « كلمةُ لا اله الا الله حِصنی فمن دَخَلَ حِصنی اَمِنَ مِن عَذابی» و كاتبان و جویندگان حكمت می نوشتند . بعد سر در كجاوه برده و پس از لحظاتی دوباره بیرون كرده فرمودند: « بِشرطها و شُروطها وَ انَا مِن شُروطِها» شرط ورود به دژ امن خداوندی و ایمنی از عذابش، منم. شرطش ولایت ما اهل بیت عصمت و طهارت است.

این كمترین، عنوان سلسله النور را بر سلسلهُ الذهب ترجیح می دهد.

جوهر گزینش

«جوهر گزینش»

روزی از روزهـــــای تـكـــــراری

می گذشتــــــم ز طـرف بــازاری

از بلنــــــــــدا نگاه می كــــردم

غرق اندیشــــــه و گرفتــــــاری

بعضی افســـــرده راه می رفتـــند

حــالتی بین خــواب و بیـــــداری

خلق در خویش و راهشــان در پیش

هر كســــــی بود در پی كــــاری

زان میان تـازه مــــــادری به میان

داشت با نو رسیـــــــده گفتــاری

سر فــرو بــرده بود و می بوسیــــد

زاده را با لطیــــف رفتــــــــاری

نوجوانی و ریز نقشـــــی و نقـــش

در نظـــــــر بود نا به هنجــــاری

رشتـــــــه های خیــال پاره شدند

روزنـــی باز شد به هشیــــــــاری

چون نگاهـــــم ز امتــــــداد افتاد

داشتـــم با خــــــرد كلنجــــاری

كان حكــیم آن زمان كه می دادش،

كرد اندیشــــــه فوت و فـن داری؟

این مقـــــامش به اعتبــار چه داد؟

دكتـــــرا داشت یا تــــزی جاری؟

هیچ یك را نداشــت ؛ امّا داشــت

جوهــــر مــــادری؛ فـــــداكاری

مهـــــــر ورزی بی طلب، «نافـذ»!

پـــــــــرده پوشی و آبــــروداری

محمّد علی مشایخی (نافذ) – اسفند ماه 1384

.

وقت ملاقات

«وقت ملاقات»

سعی بسیـــار شد و واسطـه ها، تا پــــدرم

از وزیـرالــــــوزرا، وقت ملاقــــات گرفت

وقت كوتاهی، كوتـــــــاه تر از آنكه كـسی

بتوانـــد سخنـی گوید و حاجـــــات گرفت

حاجبش گفت كه «ما خَطبکم؟» آن را بنویس

نكند كیش رخـــش، شاه ترا مـــات گرفت

قلمش گرچـــه روان بود و كلامش موجَـــز

شوق دیدار، عِنــان را ز مراعـــــات گرفت

به خیـالی كه ادب ورزد و آداب، ببـــــافت

جملاتی كه رَسَن، از همـه طامـــــات گرفت

نامـــه را دید بزرگی، به اشــــارت فرمود:

نبود شرط ادب، حرمت میقــــــــات گرفت

تك و تفصیل مده، جــان كلامــت برســان

در یكی صفحه و كوتاه، نه اوقــــــات گرفت

گر عزیز است به«جِئنــــا» سخن آغاز نما

می توان «كَیل» ز سادات، به« مُزجات» گرفت

چون به آن محضـر فرخنـده شرفیــاب شوی

كم سخن گوی كه پرگوی مكافــــات گرفت

عاقبت زان همه امّـــا و اگـــر، حیــران شد

فكرتی كرد و چو گل وا شد و هیهــات گرفت

گفت هان! وقت ملاقات همه عمــر من است

فارغ البـــــال خدا را به مناجـــــات گرفت

محمّد علی مشایخی (نافذ) - 1374

.

كه منم

«كه منم»

حبّــــه دلبنــد می زند كه: «منم»

غنچــه لبخنـد می زند كه: «منم»

آب، در لولـــــــه های مویینـــه

سر ز آونــــد می زند كه: «منم»

نحـــــل با كنــد و كاو در گل ها

شهد شـــازند می زند كه: «منم»

آن طرف نخل، بر منـــاره ی داغ

بهتـر از قنـــد می زند كه: «منم»

لاله از چیست لابـــــــــلای چمن

طبـل سوگنـد می زند كه: «منم»؟

سرخوش از كیست عندلیب قفس؟

چهـچه از بنـد می زند كه: «منم»؟

تیـــــغ در كف گرفته ابــــراهیم

قیـــد فرزنــد می زند كه: «منم»

یا همه بنـــــده اند و بر فــــرمان،

یا كه او بنـــد می زند كه: «منم»

آنچه اظهـار می شود، همـــه اوست

اوست، ترفنـد می زند كه: «منم»

محمّد علی مشایخی (نافذ) - 1382

.

صبر علی

« صبر علی(ع)»

بیگانه جور و خویش جفا می کند عیان

یارب! دلم گرفتــــه ز کردار این و آن

درّی گرانبهایم و این قوم بی تمیــــــز

کمتر ز سنـــگ خاره گرفتند این گران

پامال حبّ جــــــــــاه نمودند حقِّ من

حال آنکه من علیـّم و الله ترجمــــــان

در کنج خانه گوشـه نشینـــم نموده اند

حال آنکه من ولیّـم و مولای انس و جان

این شاهدخداست که مظلوم اول است

این مرتضاست تـــــالی ختم پیمبران

از سوی من دو پیــک نهــــانی روانه است

اشکی به قعر چـاهی و آهــی به آسمـان

ای چــــــاه! راه آه و صبوری گرفته ام

وی دامن نخیـل شمـایید محـــــــرمان

صبری ولی چه صبری؟ غم گشته قوت و نان

صبری ولی چه صبری؟ آتش مرا به جان

صبری ولی چه صبری؟ در حلق استخـــوان

صبری ولی چه صبری؟ خارم به دیدگان

محمّد علی مشایخی (نافذ) - 1365

.

طلیعه

«طلیعه»

تو را طلیعـــه‌ی هر نو بهار می دانم /

تو را عطیّــه‌ی پروردگار می‌دانم

تو را که از افــــق آرزو بر آمده‌ای

سپـیده‌ی سحـــر انتظار می‌دانم

تویی ستاره‌ی هالی در آسمان خیال

تو را ستاره‌ی دنبـاله دار می‌دانم

چو عطر یاس و اقاقی عجب فراگیری!

تو را ترنّم فصــل بهـــار می‌دانم

اگر به بار نشینـــد درخت خوبی‌ها

تو را نتیجه‌ی آن شاخسار می‌دانم

محمّد علي مشايخي (نافذ) – 1370


11 نام دختر را می‌توانید از این 5 بیت استخراج کنید : طلیعه، عطیه، افق، آرزو، سپیده، سحر، ستاره، یاس، اقاقی، ترنم، بهار . من اولین آنها را انتخاب کردم.

جشن الفبا

« جشن الفبا»

(براي جشن الفباي دخترم )

بی گُمــان آنچه هست در هستی

حرف عشق است و شـور و سرمستــی

قلقلک می دهــد که «قاف» منم

کودکی می کنـــــد که « کاف» منم

«شین» به شوخیّ و شهــر آشوبی

«سین» به هفت سین به سبزی و خوبی

«دال» بر گردنش مـــــدال بود

کمـــــــــــرش از ادب چو دال بود

قبــل از این «دال» هم«الف» بوده

سر به شــــــــــاگردی کسی سوده

چون به اخــــــلاق دال پابندیم

بنــــــــــدگی می کنیم و خرسندیم

«عین» و «شین» با تمام فرزندان

همه در پیچ عشــــــــــق، سرگردان

نرسد تا به «قاف» جز عنقـــــا

مرحبــــــا مرحبـــا به فرّ همــــــا!

شـور در جان هر الفبــــا نیست

یا اگر هست، ظرف معنــــــا نیست!

محمّد علي مشايخي (نافذ)- سال 1377

.